نشان مي جست و مي رفت آن دل افروز جنيبت را به يك منزل نمي ماند تكاور دست برد از باد مي برد سپيده دم چو دم بر زد سپيدى هزاران نرگس از چرخ جهانگرد شتابان كرد شيرين بارگى را پديد آمد چو مينو مرغزارى ز شرم آب از رخشنده خانى ز رنج راه بود اندام خسته به گرد چشمه جولان زد زمانى فرود آمد به يك سو بارگى بست چو قصد چشمه كرد آن چشمه نور سهيل از شعر شكرگون برآورد پرندى آسمان گون بر ميان زد فلك را كرد كحلى پوش پروين حصارش نيل شد يعنى شبانگاه تن سيمينش مي غلطيد در آب عجب باشد كه گل را چشمه شويد در آب انداخته از گيسوان شستز مشك آرايش كافور كرده ز مشك آرايش كافور كرده
چو ماه چارده شب چارده روز خبر پرسان خبر پرسان همى راند زمين را دور چرخ از ياد مي برد سياهى خواند حرف نااميدى فرو شد تا بر آمد يك گل زرد به تلخى داد جان يكبارگى را در او چون آب حيوان چشمه سارى شده در ظلمت آب زندگانى غبار از پاى تا سر برنشسته ده اندر ده نديد از كس نشانى ره انديشه بر نظارگى بست فلك را آب در چشم آمد از دور نفير از شعرى گردون برآورد شد اندر آب و آتش در جهان زد موصل كرد نيلوفر به نسرين ز چرخ نيلگون سر بر زد آن ماه چو غلطد قاقمى بر روى سنجاب غلط گفتم كه گل بر چشمه رويد نه ماهى بلكه ماه آورده در دستز كافورش جهان كافور خورده ز كافورش جهان كافور خورده