سخن گوينده پير پارسى خوان كه چون خسرو به ارمن كس فرستاد شب و روز انتظار يار مي داشت به شام و صبح اندر خدمت شاه چو تخت آراى شد طرف كلاهش گرامى بود بر چشم جهاندار كه از پولاد كارى خصم خونريز به هر شهرى فرستاد آن درم را ز بيم سكه و نيروى شمشير چنان پنداشت آن منصوبه را شاه بر آن دلشد كه لعبى چند سازد حسابى بر گرفت از روى تدبير كه نتوان راه خسرو را گرفتن چو هر كو راستى در دل پذيرد بزرگ اميد ازين معنى خبر يافت حكايت كرد كاختر در وبالست ببايد زفت روزى چند ازين پيش مگر كاين آتشت بي دود گردد چو خسرو ديد كاشوب زمانهبه مشگو رفت پيش مشگ مويان به مشگو رفت پيش مشگ مويان
چنين گفت از ملوك پارسى دان به پرسش كردن آن سرو آزاد اميد وعده ديدار مي داشت كمر مي بست چون خورشيد و چون ماه ز شادى تاج سر مي خواند شاهش چنين تا چشم زخم افتاد در كار درم را سكه زد بر نام پرويز بشورانيد از آن شاه عجم را هراسان شد كهن گرگ از جوان شير كه خسرو باخت آن شطرنج ناگاه بگيرد شاه نو را بند سازد نبود آگه ز بازيهاى تقدير نه در عقده مه نو را گرفتن جهان گيرد جهان او را نگيرد شه نو را به خلوت جست و دريافت ملك را با تو قصد گوشمالست شتاب آوردن و بردن سر خويش وبال اخترت مسعود گردد هلاكش را همى سازد بهانهوصيت كرد با آن ماهرويان وصيت كرد با آن ماهرويان