كنون كان چشمه را با گل نه بينم كه فرمودم كه روى از مه بگردان كدامين ديو طبعم را بر اين داشت همه جائى شكيبائى ستودست چو برق از جان چراغى برفروزم اگر من خوردمى زان چشمه آبى نصيحت بين كه آن هندو چه فرمود در اين باغ از گل سرخ و گل زرد من وزين پس جگر در خون كشيدن زنم چندان طپانچه بر سر و روى مگر كاسوده تر گردم در اين درد ز بحر ديده چندان در ببارم كسى كاو را ز خون آماس خيزد زمانى گشت گرد چشمه نالان زمانى بر زمين افتاد مدهوش از آن سرو روان كز چنگ رفته سهى سروش فتاده بر سر خاك به دل گفتا گر اين ماه آدمى بود و گر بود او پرى دشوار باشدبه كس نتوان نمود اين داورى را به كس نتوان نمود اين داورى را
چو خار آن به كه بر آتش نشينم چو بخت آمد به راهت ره بگردان كه از باغ ارم بگذشت و بگذاشت جز اين يكجا كه صيد از من ربودست شكيب خام را بر وى بسوزم نبايستى ز دل كردن كبابى كه چون مالى بيابى زود خور زود پشيمانى نخورد آنكس كه برخورد ز دل پيكان غم بيرون كشيدن كه يارب ياربى خيزد ز هر موى تنور آتشم لختى سود سرد كه جز گوهر نباشد در كنارم كى آسوده شود تا خون نريزد به گريه دستها بر چشم مالان گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش ز سروش آب و از گل رنگ رفته شده لرزان چنان كز باد خاشاك كجا آخر قدمگاهش زمى بود پرى بر چشمه ها بسيار باشدكه خسرو دوست مي دارد پريرا كه خسرو دوست مي دارد پريرا