خوشا ملكا كه ملك زندگانى است نه هست از زندگى خوشتر شمارى جهان خسرو كه سالار جهان بود نخوردى بي غنا يك جرعه باده مغنى را كه پارنجى ندادى به عشرت بود روزى باده در دست ملك تشريف خاص خويش دادش چو آمد وقت خوان داراى عالم به هر خوردى كه خسرو دستگه داشت حساب باج برسم آنچنان است اجازت باشد از فرمان موبد به مى خوردن نشاند آن گه مهان را به جام خاص مى مي خورد با او چو از جام نبيد تلخ شد مست ز شيرين قصه آوارگى كرد كه بانو را برادر زاده اى بود شنيدم كادهم توسن كشيدش مرا از خانه پيكى آمد امروز گر اينجا يك دو هفته باز مانمفرستم قاصدى تا بازش آرد فرستم قاصدى تا بازش آرد
بها روزا كه آن روز جوانى است نه از روز جوانى روزگارى جوان بود و عجب خوشدل جوان بود نه بي مطرب شدى طبعش گشاده به هر دستان كم از گنجى ندادى مهين بانو در آمد شاد و بنشست ز ديگر وقتها دل بيش دادش ز موبد خواست رسم باج برسم حدي باج برسم را نگه داشت كه او بر چاشني گيرى نشان است خورشها را كه اين نيك است و آن بد همان فرخنده بانوى جهان را سخن از هر درى مي كرد با او حكايت را به شيرين باز پيوست به دل شادى به لب غمخوارگى كرد چو گل خندان چو سرو آزاده اى بود چو عنقا كرد از اينجا ناپديدش خبر آورد از آن ماه دل افروز بر آن عزمم كه جايش باز دانمبسان مرغ در پروازش آرد بسان مرغ در پروازش آرد