مهين بانو چو كرد اين قصه را گوش به خدمت بر زمين غلطيد چون خاك كه آن در كو كه گر بينم به خوابش به نوك چشمش از دريا برآرم پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه ز ماهى تا به ماه افسر پرستت من آنگه گفتم او آيد فرادست چو اقبال تو با ما سر در آرد اگر قاصد فرستد سوى او شاه به حكم آنكه گلگون سبك خيز كه با شبديز كس هم تك نباشد اگر شبديز با ماه تمامست و گر شبديز نبود مانده بر جاى ملك فرمود تا آن رخش منظور وز آنجا يك تنه شاپور برخاست سوى ملك مداين رفت پويان به مشگو در نبود آن ماه رخسار در قصر نگارين زد زمانى درون بردندش از در شادمانهچو سر در قصر شيرين كرد شاپور چو سر در قصر شيرين كرد شاپور
فرو ماند از سخن بي صبر و بيهوش خروشى بر كشيد از دل شغبناك نه در دامن كه در درياى آبش به جان بسپارمش پس جان سپارم كه مسند بوس بادت زهره و ماه ز مشرق تا به مغرب زير دستت كه اقبال ملك در بنده پيوست چنين بسيار صيد از در درآرد مرا بايد ز قاصد كردن آگاه بدو بخشم ز همزادان شبديز جز اين گلگون اگر بدرك نباشد به همراهيش گلگون تيز گامست به جز گلگون كه دارد زير او پاى برند از آخور او سوى شاپور دو اسبه راه رفتن را بياراست گرامى ماه را يك ماه جويان مع القصه به قصر آمد دگر بار كس آمد دادش از خسرو نشانى به خلوتگاه آن شمع زمانهعقوبت باره اى ديد از جهان دور عقوبت باره اى ديد از جهان دور