نشسته گوهرى در بيضه سنگ رخش چون لعل شد زان گوهر پاك ناها كرد بر روى چو ماهش كه چون بودى و چون رستى ز بيداد اميدم هست كاين سختى پسين است يقين ميدان كه گر سختى كشيدى چه جايست اينكه بس دلگير جايست در اين ظلمت ولايت چون دهد نور مگر يك عذر هست آن نيز هم لنگ چو نقش چين در آن نقاش چين ديد نهاد از شرمناكى دست بر رخ كه گر غمهاى ديده بر تو خوانم نه در گفت آيد و نه در شنيدن بدان مشگو كه فرمودى رسيدم بهم كرده كنيزى چند جماش چو زهره بر گشاده دست و بازو چو من بودم عروسى پارسائى دل خود بر جدائى راست كردم دلم از رشك پر خوناب كردندصبور آباد من گشت اين سيه سنگ صبور آباد من گشت اين سيه سنگ
بهشتى پيكرى در دوزخ تنگ نمازش بر دو رخ ماليد بر خاك بپرسيد از غم و تيمار راهش كه از بندت نبود اين بنده آزاد دلم زين پس به شادى بر يقين است از آن سختى به آسانى رسيدى كه زد رايت كه بس شوريده رايست بدين دوزخ قناعت چون كند حور كه تو لعلى و باشد لعل در سنگ كليد كام خود در آستين ديد سپاسش برد و بازش داد پاسخ ستم هاى كشيده بر تو رانم قلم بايد به حرفش در كشيدن در او مشتى ملالت ديده ديدم غلام وقت خود كاى خواجه خوشباش بهاى خويش ديده در ترازو از آن مشتى جلب جستم جدائى وز ايشان كوشكى درخواست كردم بدين عبرت گهم پرتاب كردندكه از تلخى چو صبر آمد سيه رنگ كه از تلخى چو صبر آمد سيه رنگ