چو شيرين را ز قصر آورد شاپور فرود آوردش از گلگون رهوار چمن را سرو داد و روضه را حور پرستاران و نزديكان و خويشان چو ديدندش زمين را بوسه دادند بسى شكر و بسى شكرانه كردند مهين بانو نشايد گفت چون بود چو پيرى كو جوانى باز يابد سرش در بر گرفت از مهربانى نه چندان دلخوشى و مهر دادش ز گنج خسروى و ملك شاهى شكنج شرم در مويش نياورد چو مي دانست كان نيرنگ سازى دگر كز شه نشانها بود ديده سر خم بر مى جوشيده مي داشت دلش مي داد تا فرمان پذيرد نوازشهاى بي اندازه كردش همان هفتاد لعبت را بدو داد دگر ره چرخ لعبت باز دستىچو شيرين باز ديد آن دختران را چو شيرين باز ديد آن دختران را
ملك را يافت از ميعاد گه دور به گلزار مهين بانو دگر بار فلك را آفتاب و ديده را نور كه بودند از پى شيرين پريشان زمين گشتند و در پايش فتادند جهانى وقف آتش خانه كردند كه از شادى ز شادروان برون بود بميرد زندگانى باز يابد جهان از سر گرفتش زندگانى كه در صد بيت بتوان كرد يادش فدا كردش كه ميكن هر چه خواهى حدي رفته بر رويش نياورد دليلى روشن است از عشق بازى وزان سيمين بران لختى شنيده به گل خورشيد را پوشيده مي داشت قوى دل گردد و درمان پذيرد همان عهد نخستين تازه كردش كه تا بازى كند با لعبتان شاد به بازى برد با لعبت پرستىز مه پيرايه داد آن اختران را ز مه پيرايه داد آن اختران را