ناسازگاري ندارد؛ زيرا معرفتهاي قديم همچنان درست ميباشند و معرفتهاي جديدي به آنها افزوده
شده است.تکامل در فهم و معرفت با دو شاخص شناخته ميشود؛ يکي تحول کمي و ديگري تحول کيفي. هر گاه در فهم و
معرفت انسان نسبت به چيزي تکامل رخ دهد، نخست فهم و معرفت او نسبت به آن چيز افزايش مييابد و در
پرتو اين افزايش، تحول کيفي هم تحقق مييابد؛ يعني انسان نسبت به آن چيز فهم بهتري به دست ميآورد.مثلا فردي که صدر المتالهين را به عنوان فيلسوف و عارفي سترگ ميشناسد، نسبت به فردي که وي را
فيلسوف و عارفي متوسط ميشناسد، فهم
کاملتر و بهتري دارد و اين فهم بهتر از طريق فهم پيشتر حاصل شده است؛ يعني هر چه نسبت به شخصيت
فلسفي و عرفاني صدرالمتالهين آگاهي بيشتري داشته باشد، فهم او نسبت به وي بهتر و کاملتر خواهد
بود. همين گونه است فهم انسان نسبت به يک پديده طبيعي، يا حادثه اجتماعي يا مصنوع بشري و مانند اينها.افزايش معرفت درباره يک واقعيت به يکي از صورتهاي زير حاصل ميشود:
1 . واقعيت مورد معرفت داراي اجزاء و جنبههاي گوناگوني است. ممکن است انسان برخي اجزاي آن را بداند و
با گذشت زمان به اجزاي ديگر آن نيز آگاه شود.2 . واقعيت مورد شناخت بسيط است ولي داراي درجات و مراتب وجودي است. چه بسا انسان در آغاز برخي از مراتب
آن را ميداند، سپس مراتب ديگر آن را نيز ميشناسد.3 . واقعيت مورد شناخت داراي آثار وجودي گوناگون است، در نتيجه افزايش معرفت نسبت به آثار آن
امکانپذير خواهد بود.همه اقسام ياد شده درباره دين امکانپذير است؛ دين هم داراي اجزاء است، هم داراي مراتب و هم آثار.بنابر اين افزايش معرفت و فهم نسبت به دين تحققپذير خواهد بود، چنان که تاريخ معرفت ديني نيز بر
اين مطلب گواهي ميدهد. البته، موضوع بحث تحول و تکامل فهم، براي انسانهاي غير معصوم است، اما فهم
انسانهاي معصوم (پيامبر و امامان) اولاً: تکامل پذير بودنش مسلم نيست، ثانياً: فهم آنان- چنان که
گذشت- جزء دين است و سنت را شکل ميدهد که مبين و مفسّر قرآن مجيد است.از اين نکته نيز نبايد غفلت کرد که تحول عَرْضي اگر چه به صورت مستقيم با تکامل فهم و معرفت ارتباطي
ندارد، ولي به صورت غير مستقيم در تکامل معرفت نقش دارد؛ زيرا اگر معرفت و فهمي ابطال شود و معرفت
جديدي جان آن را بگيرد، در حقيقت، حجابي که چهره واقعيت را پوشانده بود، کنار زده ميشود، و انسان
ميتواند چهره واقعيت را آن گونه که هست بنگرد؛ زيرا معرفت نادرست در واقع جهل مرکب بوده است، نه
معرفت، و فهم و درک انسان از واقعيت، فهم و درک نادرستي بوده است که با زدوده شدن آن از فضاي ذهن،
تصوير درستي از واقعيت بر آن نقش بسته و در نتيجه فهم انسان تکامل مييابد.
تجرد معرفت و تکامل فهم
در فلسفه به اثبات رسيده است که علم و ادراک مجرد از ماده است و در موجود مجرد تحول و تغير راه ندارد.بر موجود مجرد ثبات حاکم است نه تحول و تغير، در اين صورت تحول و تکامل معرت چگونه قابل توجيه و تفسيراست؟ چرا که واقعيت آن را نميتوان انکار کرد، خواه اين تحول و تکامل از طريق کشف خطاهاي گذشته و
کنار رفتن پرده جهل مرکب از برابر ديدگان ذهن و تفکر انسان باشد يا از طريق کشف مطالب جديد و افزايش
اندوختههاي ذهن؛ يعني کنار رفتن پرده جهل بسيط از برابر ديدگان ذهن و تفکر بشر. در هر دو صورت، تحول
و تکامل معرفت و فهم حاصل ميشود، در حالي که در صورتهاي ادراکي و ذهني انسان تحول و تغيرّي رخ
نميدهد، خواه اين صورتهاي ادراکي با واقيعت مطابقت داشته باشند يا مطابقت نداشته باشند.
پاسخ پرسش مذکور اين است که تحول و تکامل در واقع مربوط به نفس (عالم و مدرک) است و نسبت دادن آن به