پـرسـش هـاى فـرعـى
در بـحـث مـربوط به پرسش از هستى گفته شد كه گاهى پرسش ، از اصـل هـسـتـى اسـت وگاهى از حالتى خاص براى هستى ؛ مثلاً در پرسش از هستى ، مى گوييم : (آيـا (الف ) هـسـت يـا نـه ؟ و اين را
(هل بسيطه ) نيز مى گويند. و در پرسش از حالت و كيفيتى خاص براى هستى مى گوييم : (آيا الف ، ب است ؟) برخى
از پرسش هايى كه براى هستى در حالت خاص مطرحند، عبارتند از:
الف ـ پرسش از كمّيّت ( كم )
مثلاً گاهى مى پرسيم : (الف چند تاست و شمار آن چقدر است ؟)ب ـ پـرسـش از كيفيت يا چگونگى ( كيف )
مثلاً گاهى مى پرسيم : (الف چگونه است و داراى چه رنگ و شكلى است؟)
ج ـ پرسش از مكان ( اَيْنَ)
كه مى پرسيم : (الف كجاست ؟)د ـ پرسش از زمان ( متى )
كه مى پرسيم : (الف از چه زمانى پديد آمده است ؟)ذ ـ پرسش از كيستى ( مَنْ هُو)
مثل اينكه مى پرسيم : (الف كيست ؟)ر ـ پرسش از تشخيص (اىّ)
مثلاً گاهى مى پرسيم : (الف كدام يك از اين هاست ؟)پـاسـخ بـه ايـن پـرسـش ها برعهده علوم و فلسفه است و پاسخ به پرسش از هستى و چيستى حـقـيـقـىبـرعـهـده فـلسـفـه الهـى . در پـرسـش از عـلّت ، اگـر مـنـظـور علل اصلى و نخستين باشد، پاسخ بر
عهده فلسفه است ، و پاسخ به ديگر پرسش ها برعهده عـلوم اسـت . مـى تـوان گفت كه به شمار مجهول ها و
پرسش هاى انسان ، دانستنى ها و پاسخ ها رخ مى نمايند.انواع گوناگون پرسش ها را مى توان در سه پرسش اصلى به دست داد:اوّل ـ پرسش از چيستى ( ما هُو)؛دوم ـ پرسش از هستى ( هَلْ)؛سوم ـ پرسش از چرايى ( لِمْ).حكيم سبزوارى در اين باره گفته است :(اُسُّ الْمَطالِبِ ثَلاثَةٌ عُلِمْ مَطْلَبُ ما، مَطْلَبُ هَلْ، مَطْلَبُ لِمْ)
اسـاس مـطـالب سـه چـيـز اسـت ؛ سـؤ ال از چـيـسـتـى (مـا). سـؤ ال از هستى و حالت آن (هل )، سؤ ال از
چرايى (لِمْ).مـنـطـق بـه هـيچ يك از اين پرسش ها پاسخ نمى دهد، ولى با همه اين پاسخ ها در ارتباط است . مـنـطق مى
آموزد كه چگونه بايد به اين پرسش ها پاسخ داد و پاسخ درست كدام است . در واقع مـنـطـق بـه يـكـى از
چگونگى ها پاسخ مى دهد و آن چگونگى تفكر درست است و اين چگونگى از نوع چگونگى (بايد)هاست نه از نوع
چگونگى (هست )ها.
انواع تعريف
تعريف اشيا يا به (حدّ) است ، يا به (رسم ).1 ـ 3 ـ تعريف به حدّ
تعريف به حدّ، يا تامّ و كامل است و يا ناقص . هر گاه در تعريف اشيا در پى بازشناختن كنه و ذات اشـيـارويـم و بـتـوانـيـم مـاهـيـت و اجـزاى اشـيـا را، كـه عـبـارت از جـنـس هـا و فـصـل هـاسـت ، كـشـف
كـنـيـم بـه تـعـريـف حـدّى تـام دسـت يـافـتـه ايـم كـه تـعـريـفـى كامل است .اگـر چه حدّ تام تعريفى كامل است و عقل آدمى از گذر آن به كنه و اجزاى ماهوى اشيا مى رسد و ذاتـيـات آن
هـا را كـشـف مـى كـنـد، فـيلسوفان اعتراف كرده اند كه اين امر كارى آسان نيست و در مواردى بسيار
ناممكن است .بـه عـنـوان نـمونه ، هرگاه در تعريف انسان بگوييم : (جوهرى است جسمانى ، بالنده و حيوان ناطق ) آن را
به (حدّ تام ) تعريف كرده ايم ، و هرگاه اشيا را با برخى اجزاى ذات و ماهيت آن ها تعريف كنيم ، (حدّ ناقص
) است ؛ مثلاً اگر در تعريف انسان بگوييم : (او جوهرى بالنده و حيوان است ) چنين تعريفى حدّ ناقص است .برخى منطقيان درباره حدّ تام و ناقص گفته اند:حـدّ تـام مـركـّب از جـنـس قـريـب و فـصـل قـريب است ؛ مانند اين كه در تعريف انسان مى گويند:(عـبـارت از حـيـوان نـاطـق اسـت .) و حـدّ نـاقـص يـا از جـنـس بـعـيـد و فـصـل قـريـب تـشـكـيـل
شـده اسـت ؛ مـانـنـد (انـسـان ، جـسـم نـامـىِ نـاطـق اسـت .) و يـا تـنـهـا از فصل قريب ؛ مانند
(انسان ؛ ناطق است .) (22)