شرايط تعريف - آشنایی با منطق و فلسفه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آشنایی با منطق و فلسفه - نسخه متنی

حسین متفکر؛ مرکز تحقیقات اسلامی سپاه

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

2 ـ 3 ـ تعريف به رسم

تعريف به رسم نيز يا تام است و يا ناقص .

درباره رسم تام و ناقص گفته اند:

رسـم تـام ، از جـنـس و عـرض خـاص پديد مى آيد؛ چنان كه در تعريف انسان مى گويند: (حيوان ضـاحـك ) از آن
جـا كـه ايـن تـعـريـف مـشـتـمـل اسـت بر ذاتى و عرضى خاص ، تعريفى است تام .(23)

تـعـريـف به رسم تام

هر گاه در شناسايى شى ء به احكام و آثار و عوارضش دست يابيم و تـنها مرز يك
مفهوم را مشخص سازيم ، اگر از احكام و آثار آن به گونه اى آگاه باشيم كه آن را كـامـلاً از غـيـر خـود
مـتـمـايـز سـازيـم ، چـنـيـن تـعـريـفـى را (رسـم تـام ) مـى گـويـنـد. مثال : انسان موجودى است راه
رونده ، با قامتى ايستاده و ناخنى پهن .

هـرگـاه آگـاهـى مـا از آثـار و عـوارض اشـيـا بـه گونه اى نباشد كه آن ها را از غير خود كاملاً
مـتـمـايـز سـازد. آن تـعـريـف را (رسـم نـاقـص ) گـويـنـد. مثال : انسان موجودى است راه رونده .

گـفتيم كه پاسخ به پرسش از (چيستى ) اشيا برعهده فلسفه الهى است و به عبارتى ديگر، تـعـريـف اشـيـا به
ويژه تعريف (حد تام ) وظيفه فلسفه الهى است . اگر فلسفه از تعريف حد تام ناتوان ماند، قوانين منطق
درباره حد تام ارزش خود را از دست خواهند داد.

شرايط تعريف

برخى از شرايط تعريف عبارتند از:

(1) ـ تـعـريـف بـه اعـم جـايـز نـيـسـت و معرِّف نبايد از معرَّف اعم باشد؛ زيرا موجب ورود غير در
تعريف مى شود و در نتيجه ، تعريف ديگر مانع اغيار نيست ؛ مثلاً اگر در تعريف مربّع بگوييم : (شـكـلى
اسـت كـه بـه چـهار ضلع مساوى محدود مى شود) اين ، تعريف به اعم است ؛ زيرا موجب ورود لوزى در تعريف مى
شود.

(2) ـ تعريف به اخص جايز نيست و معرِّف نبايد از معرَّف اخص باشد؛ زيرا تعريف ، جامع افراد نـخـواهـد
بـود؛ مـثـلاً اگـر در تـعـريـف فـعـل بـگـويـيـم : (كـلمه اى است كه بر زمان گذشته و حـال دلالت
دارد) آن را بـه اخـص تـعـريـف كـرده ايـم و ايـن تـعـريـف شامل فعل مضارع نمى شود.

(3) ـ تـعـريـف به تباين جايز نيست ؛ مثلاً اگر در تعريف دايره بگوييم : (خطى است منحنى كه فـاصـله هـمه
نقاطش از مركز به يك اندازه است ) آن را به تباين تعريف كرده ايم ؛ زيرا دايره خط نيست ، بلكه سطح است .

(4) ـ تـعـريـف دورى جـايـز نـيست ؛ مثلاً اگر در تعريف (ممكن ) بگوييم : (آنچه واجب نيست ) و در تعريف
(واجب ) بگوييم : (آنچه ممكن نيست .) تعريف دورى است .

(5) ـ تـعـريـف بـه اخـفـى جـايـز نـيست . معرِّف بايد اجْلى و اعرف از معرَّف باشد؛ مثلاً اگر در
تـعـريـف آتـش بگوييم : (عنصرى شبيه نفس است ) تعريف ما، تعريف به اَخْفى است ؛ زيرا راه يافتن به
ماهيت نفس ، از راه يافتن به ماهيت آتش دشوارتر است .

(6) ـ تـعـريـف بـه مـسـاوى جـايـز نـيست . معرِّف بايد اجلى از معرَّف باشد؛ مثلاً اگر در تعريف
انسان بگوييم : (بشر است ) او را به مساوى تعريف كرده ايم .

ذاتى و عرضى

(ذات ) عـبـارت از حقيقت هر چيزى است و (ذاتى ) چيزى است كه به ذات منسوب است . كلمه ذاتى ، مـشـتـرك
لفـظـى اسـت و بـه گـونـه اشـتـراك لفـظـى در چـنـد مـعـنـا به كار مى رود و برخى فـيـلسـوفـان بـيش
از پانزده معنا برايش ذكر كرده اند. برخى از اين معانى اعم و برخى اخص انـد. از مـوارد كـاربـردش در
معناى اخص ، آن جاست كه در كلّيّات خمس به كار مى رود و از موارد كاربردش در معناى اعم ، مبحث مربوط به
ذاتى در باب برهان است .

1 ـ 5 ـ ذاتى باب كليات خمس

ذاتـى در كـلّيـّات خمس محمولى است كه مقوّم ذات و ماهيت شى ءاست و به عبارتى ديگر، خارج از ذات
نـيـست . (24) و آنچه خارج از ذات نيست يا عين ذات است يا جزء ذات . در اين جا مراد از مقوّم ذات ، چيزى
است كه ماهيت اشيا به وسيله آن تحقق مى يابد. گاه اين مقوّم ، مقوّم تمام ماهيت اشياست ، يعنى نوع است
، و يا مقوّم جزئى از ماهيت . اگر آن جزء اعم از ذات شى ء باشد، جنس و اگر مساوى ذات شى ء باشد، فصل است
؛ مثلاً وقتى مى گوييم : (انسان ، حيوان ناطق است ) در ايـن تـعـريـف ، انـسـان نـوع اسـت و حـيـوان ،
جـنـس و نـاطـق فصل .

فيلسوفان در تعريف ذاتى باب (كليات خمس ) گفته اند:

(اَلذّاتِىُّ هُوَ الَّذى يَفْتَقِرُ اِلَيْهِ الشَّىْءُ فى ذاتِهِ وَ ماهِيَّتِهِ) (25)


ذاتى چيزى است كه اشيا در ذات و ماهيت خود بدان نيازمندند.

پـس ، ذاتـى در كـلّيـّات خـمـس هم عبارت از ذات (26) و حقيقت اشياست و هم اجزاى ذات ؛ يعنى جنس و فصل .

/ 111