ترجمه تفسیر المیزان جلد 16
لطفا منتظر باشید ...
صفحهى 450ملامت نفرمود.عروه مىگويد: رسول خدا (ص) على بن ابى طالب (ع) را به عنوان مقدمه جلو فرستاد، و لواء جنگ را به دستش داد، و فرمود، همه جا پيش برو، تا لشكر را جلو قلعه بنى قريظه پياده كنى، على (ع) از پيش براند، و رسول خدا (ص) به دنبالش براه افتاد، در بين راه به عدهاى از انصار كه از تيره بنى غنم بودند برخورد، كه منتظر رسيدن آن جناب بودند، و چون آن جناب را ديدند خيال كردند كه آن حضرت از دور به ايشان فرمود ساعتى قبل لشكر از اين جا عبور كرد؟ در پاسخ گفتند: دحيه كلبى سوار بر قاطرى ابلق از اين جا گذشت، در حالى كه پتويى از ابريشم بر پشت قاطر انداخته بود، حضرت فرمود: او دحيه كلبى نبود، بلكه جبرئيل بود، كه خداوند او را مامور بنى قريظه كرده، تا ايشان را متزلزل كند، و دلهايشان را پر از ترس سازد.مىگويند: على (ع) هم چنان برفت تا به قلعه بنى قريظه رسيد، در آن جا از مردم قلعه، ناسزاها به رسول خدا (ص) شنيد، پس برگشت تا در راه رسول خدا (ص) را بديد، و عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص) سزاوار نيست شما نزديك قلعه بياييد، و به اين مردم ناپاك نزديك شويد. حضرت فرمود: مثل اينكه از آنان سخنان زشت نسبت به من شنيدهاى؟ عرضه داشت:بله يا رسول اللَّه (ص) فرمود: به محضى كه مرا ببينند ديگر از آن سخنان نخواهند گفت، پس به اتفاق نزديك قلعه آمدند، رسول خدا (ص) فرمود:اى برادران مردمى كه به صورت ميمون و خوك مسخ شدند، آيا خدا خوارتان كرد، و بلا بر شما نازل فرمود؟ يهوديان بنى قريظه گفتند: اى ابا القاسم تو مردى نادان نبودى.پس رسول خدا (ص) بيست و پنج شب آنان را محاصره كرد، تا به ستوه آمدند، و خدا ترس را بر دلهايشان مسلط فرمود، تصادفا بعد از آنكه قريش و غطفان فرار كردند، حيى بن اخطب (بزرگ خيبريان) با مردم بنى قريظه داخل قلعه ايشان شده بود، و چون يقين كردند كه رسول خدا (ص) از پيرامون قلعه بر نمىگردد، تا آنكه با ايشان نبرد كند، كعب بن اسد به ايشان گفت: اى گروه يهود بلايى است كه مىبينيد به شما روى آورده، و من يكى از سه كار را به شما پيشنهاد مىكنم، هر يك را صلاح ديديد عملى كنيد.پرسيدند، بگو ببينيم چيست؟ گفت: اول اينكه بياييد با اين مرد بيعت كنيم، و دين او را بپذيريم، براى همه شما روشن شده كه او پيغمبرى است مرسل، و همان شخصى است