جنگ های امام علی(علیه السلام) در پنج سال حکومت نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤ ن . ^(116) شما قبلا با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كرده بوديد، چرا مجددا از ترس بُسر با معاويه بيعت نموديد.حارثه از مكه به طائف رفت و بر طبق وصيت على عليه السلام با احدى بد رفتارى نكرد به جز با طايفه اى از يهوديان كه قبلا مسلمان شده اما دوباره از اسلام برگشته و مرتد شدند كه مجازات مرتد را اجراى كرد.حارثه براى اميرالمؤ منين در آن نواحى تجديد بيعت كرده به مكه مراجعت كرد، سه روز در مكه اقامت كرد، سپس به سوى مدينه رهسپار شد، چون به مدينه رسيد، مردم به استقبال آمده او را دعا مى كردند و ثنا مى گفتند.حارثه گفت : اى اهل مدينه ، شما را نبايد به سبب بيعت اجبارى با معاويه شماتت كرد، اگر بدانم شماتت كننده كيست او را توبيخ خواهم كرد، مجددا اهل مدينه با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند.حارثه به اتفاق همراهان بعد از مكه و يمن و مدينه به سوى كوفه باز آمد و به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد آنچه اخبار يمن و اطراف ديده و شنيده بود به عرض رساند.عبدالله بن عباس و زياد بن ابيه و ابى الاسود الدؤ لى در بصره به هنگام مراسم حج ، اميرالمؤ منين على عليه السلام عبدالله بن عباس عامل خويش در بصره را فرا خواند و فرمود تا به مكه رود و مناسك حج را با حاجيان بگزارد، عيدالله بن عباس ، ابوالاسود و زياد بن ابيه را دعوت كرد و گفت :اميرالمؤ منين عليه السلام مرا براى انجام دادن مناسك حج به مكه مى فرستد از شما دو نفر، ابوالاسود به امامت جماعت و اقامه نماز قيام كند و زياد بن ابيه به امور مالى و خراج و ماليات بپردازد. هر دو موافق هم باشيد و در غياب من اختلاف نكنيد.وقتى عبدالله بن عباس مقدمات سفر حج را مهيا و به جانب مكه روان شد، بعد از چند روزى ميان ابوالاسود و زياد بن ابيه كدورت و منافرت پيش آمد.ابوالاسود اشعارى در هجو زياد بن ابيه سرود و او را رنجيده خاطر كرد، زياد بن ابيه در خشم شد و او را دشنام داد. ابوالاسود دشنام او را با هجوى ديگر جواب داد و ميان آن دو مخالفت شديدى پديد آمد.وقتى عبدالله بن عباس از سفر مكه برگشت ، زياد بن ابيه از ابوالاسود شكايت كرد كه او هجو كرده است .عبدالله بن عباس ، ابوالاسود را احضار و ملامت كرد و گفت :اگر شتربان بودى بهتر بود. تو را چه مار به هجو بزرگان چرا، هجو مى گويى و مردم را قبيح مى شمارى و عيوب آنان را آشكار مى سازى برخيز و از پيش من دور شو.ابوالاسود از نزد عبدالله بن عباس برخاست با غضب و عصبانيت برخاست و نامه اى به اين مضمون براى اميرالمؤ منين على عليه السلام نوشت :اى اميرالمؤ منين عليه السلام ! خداى تعالى تو را والى مؤ تمن و راعى روزگار قرار داد و انواع نعمت و عنايت فرمود. مدتى است كه اين خدمتكار، تو را نظاره مى كند و به چشم امتحان و در اعمال تو مى نگرد و تو را عظيم الامانت و ناصح رعيت مى بيند.تو خود را از دنيا محروم كرده و حقوق امت را نگه مى دارى ، راه عدل و انصاف مى پيمايى و اهل رشوه نيستى ، اما اكنون پسر عم تو عبدالله بن عباس به بيت المال دست دراز كرده و به ناحق مى خورد، چون واقف شدم ، كتمان نكردم و خدمت شما عرضه داشتم . مرا راهنمايى فرما و نظر خويش را بيان دار. والسلام .اميرالمؤ منين على عليه السلام جواب او را چنين نوشت : ^(117) اما بعد، بر حسن سيرت و صدق ديانت تو وقوف يافتم از تو و امثال تو توقع دارم هميشه ناصح امام و امت باشيد، آنچه گفته بودى براى پسر عم خود، عبدالله بن عباس ، نوشتم اما از تو هيچ ذكر نكردم تو هم او را مطلع مگردان تا بدانم در جواب چه مى نويسد.بعد از آن نامه اى به عبدالله به اين مضمون نوشت . ^(118) اما بعد اى ابن عباس ! اخبارى از تو به ما رسيد كه خداى تعالى به آن عالم تر است ، اگر راست باشد از تو غريبت و ناپسند است ، اگر دروغ باشد، وبال آن بر گردن گوينده آن است ، چون نامه مرا خواندى ، بيان كن