لوح چو سيمت خطى چو قير بر آورد لعل تو مي خورد خون سوخته ى من بخت جوان لب تو در دهنش كرد گرچه دلم در كشيد روى چه مقصود چشم تو يارب ز هر كه روى تو خواهد بخت جوان لب تو در دهنش كرد دشمن آيينه ام اگرچه بود راست در صفتت رفت و روب كرد بسى دل بخت جوان لب تو در دهنش كرد تا كه سر رزمه ى جمال گشادى اطلس روى تو ژس بر فلك انداخت بخت جوان لب تو در دهنش كرد صبح رخت تا ز جيب حسن برآمد عقل مگر سر كشيد از سر زلفت بخت جوان لب تو در دهنش كرد زلف تو خود عقل را ببست به مويى عقل بسى گرد وصف لعل تو مي گشت بخت جوان لب تو در دهنش كرد بخت جوان لب تو در دهنش كرد بى لب تو دل نداشت صبر زمانى بخت جوان لب تو در دهنش كرد
چون ننوازى مرا چو چنگ که عطار چون ننوازى مرا چو چنگ که عطار
تا دلم از خط تو نفير بر آورد تا خطت آن خون كنون ز شير بر آورد بخت جوان لب تو در دهنش كرد خط تو چون مويش از خمير بر آورد آنچه هلاكت به زخم تير بر آورد بخت جوان لب تو در دهنش كرد كو به دروغى تو را نظير بر آورد لاجرم آن گرد از ضمير بر آورد بخت جوان لب تو در دهنش كرد رشك دمار از مه منير بر آورد چهره ى خورشيد چون ز زير برآورد بخت جوان لب تو در دهنش كرد تا به ابد پاى شب ز قير بر آورد سر به فسون هاى دلپذير بر آورد بخت جوان لب تو در دهنش كرد گرد همه عالمش اسير بر آورد تا كه سخن هاى جاي گير بر آورد بخت جوان لب تو در دهنش كرد هر نفسى را كه عقل پير بر آورد جان به لب از حلق ناگزير بر آورد بخت جوان لب تو در دهنش كرد
هر نفسى ناله اى چو زير بر آورد هر نفسى ناله اى چو زير بر آورد