دوش آمد و گفت از آن ما باش گر خواهى بود زنده ى جاويد چون اعجميند خلق جمله عمرى است كه تا از آن خويشى مردانه به كوى ما فرود آى چون اعجميند خلق جمله گر محرم پيشگه نه اى تو پريده زآشيان مايى چون اعجميند خلق جمله از ننگ وجود خود بپرهيز ره نتوانى به خود بريدن چون اعجميند خلق جمله تا كى خفتى كه كاروان رفت چون مي دانى كه جمله ماييم چون اعجميند خلق جمله چون اعجميند خلق جمله تا چند ز داستان عطار چون اعجميند خلق جمله
در بوته ى امتحان ما باش زنده به وجود جان ما باش چون اعجميند خلق جمله گر وقت آمد از آن ما باش نعره زن و جان فشان ما باش چون اعجميند خلق جمله هم صحبت آستان ما باش جوينده ى آشيان ما باش چون اعجميند خلق جمله فانى شو و بى نشان ما باش در پهلوى پهلوان ما باش چون اعجميند خلق جمله در رسته ى كاروان ما باش با جمله مگو زبان ما باش چون اعجميند خلق جمله تو با همه ترجمان ما باش مستغرق داستان ما باش چون اعجميند خلق جمله