اى چو گويى گشته در ميدان او همچو گويى خويشتن تسليم كن تو كه اى در راه عشقش قطره اى جان اگر زو دارى و جانانت اوست سوز عشقش بس بود در جان تو را تو كه اى در راه عشقش قطره اى با وصال و هجر او كاريت نيست اين كمالت بس كه در وادى عشق تو كه اى در راه عشقش قطره اى تو كه اى در راه عشقش قطره اى وانگه از هر سوى مي پرسى خبر تو كه اى در راه عشقش قطره اى
تن زن اى عطار و جان پروانه وار تن زن اى عطار و جان پروانه وار
تا ابد چون گوى سرگردان او پس به سر مي گرد در ميدان او تو كه اى در راه عشقش قطره اى تن فرو ده درخم چوگان او دل منه بر وصل و بر هجران او تو كه اى در راه عشقش قطره اى اينت بس يعنى كه عشقت زان او خويش را بينى همى حيران او تو كه اى در راه عشقش قطره اى غرقه در درياى بى پايان او تا كجا دارد كسى ديوان او تو كه اى در راه عشقش قطره اى
برفشان چون در رسد فرمان او برفشان چون در رسد فرمان او