تا عشق تو سوخت همچو عودم تا بگذشتى چو باد بر من چون من به خودى نبود گشتم يك لحظه ز تو نمي شكيبم عشقت چو نشست در دلم ساخت چون من به خودى نبود گشتم از جوهر عشق هر دو عالم چون نيك به خود نگاه كردم چون من به خودى نبود گشتم چون من به خودى نبود گشتم گه پرده ى آسمان گشادم چون من به خودى نبود گشتم
از بس که بسوختم درين تاب از بس که بسوختم درين تاب
يك ذره نماند از وجودم بر خاك فتاده در سجودم چون من به خودى نبود گشتم خود را صد ره بيازمودم برخاست ز ره زيان و سودم چون من به خودى نبود گشتم يك ذره ز خويش مي نمودم من خود به ميانه در نبودم چون من به خودى نبود گشتم آيينه كاينات بودم گه چهره ى آفتاب سودم چون من به خودى نبود گشتم
عطار نيم وليک عودم عطار نيم وليک عودم