گرفتم عشق روى تو ز سر باز چه گر عشق تو دريايى است آتش هماى همتم از غيرت تو دواسبه راه رندان برگرفتم فتادم در ميان دردنوشان هماى همتم از غيرت تو ميان جمع رندان خرابات چنان از درديت بى خويش گشتم هماى همتم از غيرت تو منم جانا و جانى در هوايت دلم زنجير هستى بگسلاند هماى همتم از غيرت تو هماى همتم از غيرت تو چه مي گويم كه جانها نيست گردد هماى همتم از غيرت تو
دل عطار از آهى که دانى دل عطار از آهى که دانى
همى پرسم ز كوى تو خبر باز فكندم خويشتن را در خطر باز هماى همتم از غيرت تو به كار خود درافتادم ز خر باز نهادم زهد و قرائى به در باز هماى همتم از غيرت تو چو شمعى آمدم رفتم به سر باز كه گفتم نيست از جانم ار باز هماى همتم از غيرت تو ندارم هيچ جز جانى دگر باز اگر بر دل كنى ناگاه در باز هماى همتم از غيرت تو نيارد كرد از هم بال و پر باز اگر گيرى ز جانها يك نظر باز هماى همتم از غيرت تو
رهى دارد به سوى تو سحر باز رهى دارد به سوى تو سحر باز