دل نظر بر روى آن شمع جهان مي افكند گر بود غوغاى عشقش بر كنار عالمى تركم آن دارد سر آن چون ندارد چون كنم زلف او صد توبه را در يك نفس مي بشكند طره ى مشكينش تابى در فلك مي آورد تركم آن دارد سر آن چون ندارد چون كنم سبز پوشان فلك ماه زمينش خوانده اند تا ابد كامش ز شيرينى نگردد تلخ و تيز تركم آن دارد سر آن چون ندارد چون كنم تركم آن دارد سر آن چون ندارد چون كنم همچو دف حلقه به گوش او شدم با اين همه تركم آن دارد سر آن چون ندارد چون كنم
گاهگاهى گويدم هستم يقين من زان تو گاهگاهى گويدم هستم يقين من زان تو
تن به جاى خرقه چون پروانه جان مي افكند دل ز شوقش خويشتن را در ميان مي افكند تركم آن دارد سر آن چون ندارد چون كنم چشم او صد صيد را در يك زمان مي افكند پسته ى شيرينش شورى در جهان مي افكند تركم آن دارد سر آن چون ندارد چون كنم زانكه رويش غلغلى در آسمان مي افكند هر كه نام آن شكر لب بر زبان مي افكند تركم آن دارد سر آن چون ندارد چون كنم هندوى خود را چنين در پا از آن مي افكند بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان مي افكند تركم آن دارد سر آن چون ندارد چون كنم
لاجرم عطار را اندر گمان مي افکند لاجرم عطار را اندر گمان مي افکند