گر از گره زلفت جانم كمرى سازد گردون كه همه كس را زو دست بود بر سر تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر طاوس فلك هر شب شد سوخته بال و پر بنماى لب و رويت تا اين دل بيمارم تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر جان عزم سفر دارد زين بيش مخور خونش اين عاشق بى زر را زر نيست تو مي خواهى تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر ديرى است كه مي سازم تا بو كه بسازى تو تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر
چون نيست ز ياقوتت هم قوت و هم قوتم چون نيست ز ياقوتت هم قوت و هم قوتم
در جمع كله داران از خويش سرى سازد از دست سر زلفت هر شب حشرى سازد تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر هم شمع رخت سوزد گر بال و پرى سازد يا به بترى گردد يا گلشكرى سازد تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر تا بو كه ز خون دل زاد سفرى سازد چون وجه زرش نبود از وجه زرى سازد تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر ديوانه بود هر كو با سيم برى سازد چون توبه نمي سازى دل با دگرى سازد تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر
عطار کنون بى تو قوت از جگرى سازد عطار کنون بى تو قوت از جگرى سازد