لعل تو به جان فزايى آمد چون صد گرهم فتاد در كار در كار من جدا فتاده با زنگى خال تو كه بر ماه در ديده ى آفتاب روشن در كار من جدا فتاده با چشم تو مي بباختم جان بگريخت دلم ز چشم تو زود در كار من جدا فتاده در حلقه ى زلفت آن دم افتاد هرگاه كه بگذرى به بازار در كار من جدا فتاده يكتايى ماه شق شد از رشك بنشين و دگر مرو اگرچه در كار من جدا فتاده دانى نبود صواب اسلام بردى دلم و بحل بكردم در كار من جدا فتاده در كار من جدا فتاده بيگانه مباش زانكه عطار در كار من جدا فتاده
چشم تو به دلربايى آمد زلفت به گره گشايى آمد در كار من جدا فتاده در جلوه ى خودنمايى آمد چون نقطه ى روشنايى آمد در كار من جدا فتاده چون چشم تو دردغايى آمد وآواره ز بى وفايى آمد در كار من جدا فتاده كز چشم تواش رهايى آمد گويند به جان فزايى آمد در كار من جدا فتاده تا سرو تو در دوتايى آمد در كار تو صد روايى آمد در كار من جدا فتاده آنجا كه بت ختايى آمد واشكم همه در گوايى آمد در كار من جدا فتاده چندين خلل از جدايى آمد پيش تو به آشنايى آمد در كار من جدا فتاده