دل ز دستم رفت و جان هم بى دل و جان چون كنم هركسم گويد كه درمانى كن آخر درد را در بن هر موى صد بت بيش مي بينم عيان چون خروشم بشنود هر بى خبر گويد خموش عالمى در دست من من همچو مويى در برش در بن هر موى صد بت بيش مي بينم عيان در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده چون ندارم يك نفس اهليت صف النعال در بن هر موى صد بت بيش مي بينم عيان در بن هر موى صد بت بيش مي بينم عيان نه ز ايمانم نشانى نه ز كفرم رونقى در بن هر موى صد بت بيش مي بينم عيان
چون نيامد از وجودم هيچ جمعيت پديد چون نيامد از وجودم هيچ جمعيت پديد
سر عشقم آشكارا گشت پنهان چون كنم چون به دردم دايما مشغول درمان چون كنم در بن هر موى صد بت بيش مي بينم عيان مي طپد دل در برم مي سوزدم جان چون كنم قطره اى خون است دل در زير طوفان چون كنم در بن هر موى صد بت بيش مي بينم عيان وآنگهم گويند براين ره به پايان چون كنم پيشگه چون جويم و آهنگ پيشان چون كنم در بن هر موى صد بت بيش مي بينم عيان در ميان اين همه بت عزم ايمان چون كنم در ميان اين و آن درمانده حيران چون كنم در بن هر موى صد بت بيش مي بينم عيان
بيش ازين عطار را از خود پريشان چون کنم بيش ازين عطار را از خود پريشان چون کنم