از زبان يار
درستى كردار و نيك انديشى زيد، هر انسان منصفى را به ستايش وا مى دارد. دوست و دشمن، زيد را ستوده اند. در ميان انبوه سخنانى كه در ستايش زيد بيان شده، گفتار امام على(عليه السلام) گرانقدر و مهم تر مى نمايد. بر اساس روايات، آن حضرت در شهادت وى گريست. هنگامى كه زيد از اسب بر زمين افتاد، امام على(عليه السلام) نزدش شتافت، بر بالينش نشست و چنين فرمود:«رَحِمَكَ اللهُ يا زَيدُ كُنْتَ خَفِيفَ الْمئونة، عَظِيمَ الْمَعُونة».«اى زيد، خدا تو را رحمت كند كه كم مصرف و پرفايده بودى.»(264)
ابن عباس مى گويد: از صعصعه درباره زيدپرسيدم، اوبرادرش راچنين توصيف كرد:
«كان و الله عظيم المروؤة، شريف الأخوّة، جليل الخطر، بعيد الأثر، كميش العروة، أليف البدوة، سليم جوانح الصدر، قليل وساوس الدهر، ذاكراً لله طرفي النهار و زلفاً من الليل، الجوع و الشبع عنده سيّان، لا ينافس في الدنيا، يطيل السكوت و يحفظ الكلام، و ان نطق نطق بعقام، يهرب منه الدعار الأشرار و يألفه الأحرار الأخيار.»«به خدا سوگند! او در جوانمردى سرآمد، در برادرى شريف و بزرگوار، والامقام و از ديرباز گرامى بود. دلى تهى از كينه داشت و كمتر دستخوش وسوسه هاى روزگار مى شد. روز و شب به عبادت مشغول بود و سيرى و گرسنگى در نظرش يكسان مى نمود. در امر دنيا پيشى نمى گرفت. بيشتر سكوت مى كرد; مراقب سخن گفتن خويش بود و با ابهام سخن مى گفت. افراد شرور از او دورى مى جستند و آزادگان و نيك مردان با او مأنوس مى شدند.»(265)
پيوند اخوت
زيد از محضر سلمان فارسى نيز كسب فيض كرده، از وى حديث شنيده بود; ولى ارتباط اين دو بزرگوار تنها در نقل حديث خلاصه نمى شد. بر اساس گفته مورّخان، زيد ارادت خاصى به سلمان داشت. اين دلبستگى سرانجام با پيوند برادرى به اوج رسيد و او، به ميمنت اين پيوند، كنيه «ابوسلمان» را براى خود برگزيد.(266)
خدمات اجتماعى
او روزى در بصره مردانى را ديد كه همواره عبادت مى كردند و از دنيا دست شسته بودند. زيدبن صوحان، با مشاهده وضعيت آنان، براى آنها خانه ساخت و سپس به آنها توصيه كرد كه براى برآوردن نيازهاى زندگى خود و فرزندانشان تلاش كنند. او همواره به آنها سركشى مى كرد و از احوالشان با خبر مى شد.(267)رؤياى صادق
در جمل به يارى على(عليه السلام) شتافت. او، پيش از جنگ، به مولايش على(عليه السلام) چنين گفت: اى مولاى من، در اين جنگ كشته مى شوم. حضرت فرمود: از كجا مى دانى. گفت: در خواب ديدم دستم از آسمان به زمين فرود آمد و در حالى كه به من اشاره مى كرد، گفت: «به سوى من بيا.»(268)
پرچم دار جمل
جنگ جمل، در بعد از ظهرِ يكى از جمعه هاى سال 36ق. در منطقه فريبه اتفاق افتاد و تا شامگاه پايان پذيرفت.(269)
در اين نبرد، نام آورانى چون سلمان فارسى، عماربن ياسر و كميل بن زياد در ميان سپاه على(عليه السلام) ديده مى شدند. به گفته برخى از راويان، ياوران امام حدود بيست هزار نفر بودند، حدود 80 تن از اين گروه در جنگ بدر شركت داشتند و 1500 تن از صحابه پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) شمرده مى شدند. در اين نبرد، هزار پياده و هفتاد سواره از سپاه امام به شهادت رسيدند كه زيدبن صوحان يكى از آنها بود.(270) على(عليه السلام) ، پس از شهادت سيحان برادر زيد،پرچم قبيله ربيعه را به دست وى داد و او تا هنگام شهادت، پرچم دار سپاه امام بود.(271) زيد، پس از نبردى سخت و شجاعانه، به وسيله عمروبن يثربى به شهادت رسيد.(272)
به گفته برخى از راويان، وقتى ياران على(عليه السلام) براى كشتن عمرو پيش آمدند، او چنين گفت: اگر مى خواهيد مرا بكشيد، بدانيد كه من عليا و هند را در جمل كشتم و سپس زيدبن صوحان را، در حالى كه او پيرو دين على(عليه السلام) بود، از ميان بردم.(273)
وصيت زيد
به نوشته برخى از مورخان، زيدبن صوحان، هنگام شهادت، چنين وصيت كرد:«ادْفِنُونِي فِي ثِيَابِي فَإِنِّي مُخَاصِمٌ وَ لا تَغْسِلُوا عَنِّي دَماً وَ لاْ تَنْزعُوا عَنِّي ثَوْباً».«مرا با لباس هايم دفن كنيد، لباسم را بيرون نياوريد و خونهاى بدنم را نشوييد; زيرا مى خواهم آنها در روز رستاخيز بر پايدارى ام شهادت دهند.»(274)
بر اساس روايتى ديگر، زيد وصيت كرد:
«ادْفِنُونِي فِي ثِيَابِي فَإِنِّي مُخَاصِمٌ الْقَوم».«مرا با لباس هايم دفن كنيد تادر روز رستاخير عليه دشمنانم شهادت دهند.»(275)
آستانه غربت
در بصره و در سمت راست مسير سيبه ـ در قريه كوت الزين ـ گنبد گِلين، كوچك و قديمىِ مزارِ زيد ديده مى شود. بيابان خشك و سوزان پيرامون آن گنبد، حكايتى غم انگيز را بازگو مى كند; حكايتى به تلخى غربت.(276)
يادگار جاويد
از آثار به ياد ماندنى و ارزشمند زيد، محراب و مسجدى كهن است كه در جنوب غربى مسجد سهله (مسجدبنى ظفر) در كوفه قرار دارد و از آن كوچك تر است. اين مسجد، در گذر زمان، گواه حوادث مختلف بوده و بارها مرمّت و بازسازى شده است.(277)علامه مجلسى مى فرمايد: از آداب مسجد زيدبن صوحان آن است كه ابتدا دو ركعت نماز مى خوانى، دستان خود را به آسمان بلند مى كنى و مى گويى: «إِلَهِي قَدْ مَدَّ إِلَيْكَ الْخَاطِيُ الْمُذْنِبُ يَدَيْهِ...» و... سپس پيشانى را بر خاك بگذار و بگو: «ارْحَمْ مَنْ أَسَاءَ وَ اقْتَرَفَ وَ اسْتَكَانَ وَ اعْتَرَفَ...».آنگاه گونه راست را بر زمين بگذار و بگو: «إِنْ كُنْتُ بِئْسَ الْعَبْدُ، فَأَنْتَ نِعْمَ الرَّبُّ».پس از آن، گونه چپ را بر زمين بگذار و بگو: عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِكَ يا كَرِيمُ». سپس سجده كن و صد بار بگو: الْعَفْوُ، الْعَفْوُ.(278)
در محضر مسلم بن عقيل
در محضر مسلم بن عقيل
خاندان
عقيل، يار و صحابى با وفاى رسول گرامى اسلام، دو خصوصيّت معروف داشت:1. آگاه ترينِ مردم به علم انساب بود و در اين زمينه شاگردانى نيز تربيت كرد. به همين دليل، امام على(عليه السلام) هنگامى كه مى خواست پس از حضرت زهر(عليها السلام) ازدواج كند، به عقيل گفت، خاندانى شجاع به من معرّفى كن تا از آنان همسرى انتخاب كنم. وى امّ البنين را از خاندان بنى كلاب پيشنهاد كرد.
2. حاضر جوابى از ويژگى هاى برجسته او شمرده مى شد. او در حاضرجوابى شهره زمان خويش بود. هنگامى كه نزد معاويه رفت. معاويه گفت:عموى تو (ابوجهل) در جهنّم است. عقيل جواب داد: ابوجهل همراه عمّه ات به جهنّمرفته اند!
از ديگر افتخارات عقيل اين است كه همراه برادرش جعفر طيّار در جنگ موته، حضور داشت.(279)
پيامبر خد(صلى الله عليه وآله) عقيل را بسيار دوست مى داشت. ابن عباس نقل مى كند: روزى امام على(عليه السلام) از رسول الله پرسيد: آيا تو عقيل را دوست دارى؟ پيامبر فرمود:
«آرى، به خدا قسم او را دوست دارم به خاطر اينكه اولاً، پدرش ابوطالب است و ثانياً، فرزندش در راه دوستى فرزندت شهيد خواهد شد و چشمهاى مؤمنين در سوگ او گريه خواهد كرد و ملائكه مقرّب بر او سلام خواهند داد.»
سپس پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) گريه كرد.(280)
مادرش از زنان آزاد نبط و به نقل برخى كتب، از خاندان «فرزندا» مى باشد.(281)
مسلم در تاريخ 28هـ . ق.(282) متولّد شد و از همان آغاز تولد با خاندان عمويش على(عليه السلام) ارتباط تنگاتنگى برقرار كرد. وى در سنين جوانى با رقيّه دختر امام على(عليه السلام)ازدواج كرد كه حاصل آن سه فرزند به نام هاى عبدالله، على و محمّد بود.(283)
از افتخارات مسلم بن عقيل اين است كه در جنگ صفين در كنار امام على(عليه السلام) حضور داشت. روز جنگ صفين امام على(عليه السلام) : امام حسن، امام حسين(عليهما السلام) و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقيل را به عنوان فرماندهان جناح راست لشكرش و محمدبن حنفيه و محمدبن ابى بكر و هاشم بن عتبة المرقال را به عنوان فرماندهان جناح چپ انتخاب كرد. گزينش وى از طرف امام على(عليه السلام) از روح شجاعت و مردانگى مسلم بن عقيل(284) حكايت مى كند.
سفير حسين(عليه السلام)هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) دستور حاكم مدينه را در بيعت با يزيد نپذيرفت و به مكه سفر كرد. در مكه 18000 نامه از طرف كوفيان به دست ايشان رسيد كه از وى دعوت كرده بودند، به كوفه رود. امام حسين(عليه السلام) در جواب آنها نوشت:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
از حسين بن على به اشراف، مؤمنان و مسلمانان. امّا بعد: هانى و سعيد آخرين فرستادگان شما، نامه هاى شما را آوردند. از مطالب آن آگاهى يافتم، سخن بيشتر شما اين است كه «ما امام نداريم به سوى ما بيا، اميد است خداى متعال توسط تو ما را بر هدايت و راه حق فراهم آورد.» اكنون برادر، پسر عمو و شخص مورد وثوق خاندانم ـ مسلم بن عقيل ـ را نزد شما مى فرستم. از او خواسته ام تا احوال و امور و افكار شما را برايم بنويسد.
اگر نوشت كه بزرگان و انديشمندان و خردمندان شما بر آنچه فرستادگان شما مى گويند و در نامه هايتان خوانده ام، هم داستان اند. به زودى نزد شما خواهم آمد، به جانم سوگند امام و رهبر نيست، مگر آن كس كه به قرآن عمل كند و عدل به پا دارد و حق را اجرا كند و خود را وقف راه خدا سازد ] والسلام [(285)
امام(عليه السلام) نامه را مهر كرد و مسلم را فراخوانده، نامه را به او داد و فرمود:
تو را به سوى كوفيان مى فرستم. اين نامه هاى آنان به من است و خدا به زودى كار تو را آن گونه كه دوست دارد و مى پسندد پايان مى دهد. اميدوارم من و تو در درجه شهدا باشيم. در سايه بركت و خير خداوندى رهسپار شو تا به كوفه درآيى، چون به آنجا رسيدى، نزد موثق ترين مردم آنجا جاى گزين و مردم را به پيروى از من فراخوان و از كمك به خاندان ابوسفيان بازدار. پس اگر آنان را در بيعت با من همدست ديدى زود به من گزارش كن تا به خواست خدا طبق آن عمل كنم. سپس دست به گردن مسلم انداخت و با او خداحافظى كرد و هر دو گريستند.(286)
مسلم مخفيانه راه مدينه را پيش گرفت و به مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) رفت، نماز خواند سپس ميان خاندان خود رفته، خداحافظى كرد. قيس بن مسهّر صيداوى و همراه دو نفر (راه بلد) به نام عمارة بن عبدالله سلولى و عبدالرحمان بن عبدالله به سوى كوفه حركت كرد.(287)
پس از مدتى راهپيمايى، به علت باد توفان و تاريكى هوا راه را گم كرده و دو نفر از آنها (عمارة بن عبدالله و عبدالرحمان بن عبدالله) از شّدت تشنگى به شهادت رسيدند. مسلم بن عقيل با هر سختى، بود خود را به آبادى رساند و نامه اى به اين مضمون براى امام حسين(عليه السلام) نوشت:
«من از مدينه با دو راهنما رهسپار كوفه شدم آنان راه را گم كرده بازماندند. تشنگى شديد چنان برما روى آورد كه آن دو، جان سپردند و من رهسپار شده تا به آب رسيدم. اين قضيه در مكانى به نام درّه خبيت روى داد و من آن را به فال بد گرفتم، اگر مى خواهى مرا معاف دار و ديگرى را بفرست. والسلام.»(288)
و نامه را همراه قيس بن مسهّر صيداوى فرستاد.
امام پاسخ داد: «امّا بعد، من نگرانم كه ترس تو را به استعفا وا داشته باشد. هم اكنون به آن ديار كه رهسپارت كرده ام رهسپار شو و سلام به تو باد.»(289)
جواب نامه كه به دست مسلم رسيد، فرمود: «من از جانم نگران نبودم» و به راه خود ادامه داد. سرانجام مسلم بن عقيل وارد كوفه شد و در منزل مختار ثقفى منزل كرد.(290)18000 نفر از مردم با وى بيعت كردند / نامه اى براى امام نوشت و خبر داد.(291)
جاسوسان يزيد، پيغام فرستادند كه اگر كوفه را مى خواهى بايد فردى مقتدر را در كوفه حاكم كنى، يزيد نامه اى براى عبيدالله بن زياد نوشت و او را با حفظ سمت حكومت بصره، حاكم كوفه كرد. وى شبانه به سمت كوفه آمد. مردم به خيال اينكه امام حسين(عليه السلام)آمده است، از او استقبال كردند. وى وارد دارالاماره شد و سران كوفه را جمع و تهديد كرد كه مسلم را رها كنند.
مسلم كه اوضاع را اين گونه ديد، تغيير منزل داد و به منزل هانى بن عروه وارد شد. شريك بن اعور يكى از دوستداران امام على(عليه السلام) بود كه همراه عمار ياسر در جنگ صفين حضور داشت. از بصره آمده بود و در منزل هانى استراحت مى كرد، شريك با عبيدالله بن زياد رابطه دوستانه داشت، به مسلم گفت: بهترين وقت است كه از شرّ عبيدالله خلاص شوى من اطمينان دارم او به عيادت من خواهد آمد. هنگامى كه آمد و نزد من نشست، من اشاره مى كنم كه آب بياوريد در اين هنگام تو با شمشير او را بكش.
عبيدالله همراه غلامش مهران، به عيادت شريك آمد. پس از مدتى شريك اشاره كرد، آب برايم بياوريد. اما مسلم اقدام نكرد، تا سه مرتبه درخواست آب كرد. مهران با چشم اشاره كرد و با عبيدالله خارج شدند.
پس از رفتن آنها، شريك گفت: چرا نكشتى؟ مسلم گفت: