حرّ رياحى
حرّ بن يزيدبن ناجية بن سعدبن بنى رياح، از بزرگان قبيله بنى تميم و شاخه بنى رياح بود. او همواره از بزرگان و شجاعان قوم خود به شمار مى رفت.(641)
فرمانده هزار سرباز
هنگامى كه خبر آمدن امام حسين(عليه السلام) در كوفه منتشر شد، حرّبن يزيد به سمت فرماندهى 1000 نفر از سربازان برگزيده شد و عبيدالله به او دستور داد، از ورود امام به كوفه جلوگيرى و او را وادارد كه با يزيد بيعت كند. هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) به منزل «ذى حِسم» رسيدند. امام دستور داد در آنجا اتراق كرده و خيمه ها را برافراشتند. لشكر هزار نفرى حرّ در شدت گرماى ظهر، در برابر امام حسين(عليه السلام) با شمشيرهاى آويزان، صف كشيدند. امام احساس كرد كه آنها تشنه اند، به اصحاب و يارانش امر كرد: «اين قوم را سيراب و لب اسبهايشان را تر كنيد.»(642)
على بن طعان محاربى نقل مى كند: در آن روز من در سپاه حر آخرين نفر بودم كه نزد امام حسين(عليه السلام) و يارانش رسيدم. چون امام تشنگى مرا ديد، فرمود: فرزند برادر! آن شتر را كه مشك آب بر آن قرار دارد بخوابان، خواباندم. فرمود: لبه مشك را برگردان وآب بياشام.
از شدت تشنگى نتوانستم لبه مشك را برگردانم و آب بخورم در اين لحظه امام بلند شد و اين كار را انجام داد.(643) پس از اينكه لشكر حرّ سيراب شدند، امام به آنها گفت: اى مردم شما كيستيد؟ جواب دادند: ياران عبيدالله هستيم. امام فرمود: فرمانده شما كيست؟ گفتند: حرّبن يزيد رياحى. امام به حرّ گفت: اى فرزند يزيد، واى بر تو، با مايى يا بر ما؟ حرّ در جواب گفت: بر تو اى ابا عبدالله. در اين لحظه امام فرمود: «وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ».(644)
اقتدا به امام
هنگام ظهر شد، امام به حجاج بن مسروق(645) گفت: خداوند تو را رحمت كند، اذان و اقامه بگو تا نماز بخوانيم. پس از اذان، امام به حر گفت: مى خواهى با ياران خود نماز بخوانى؟(646) حرّ با اينكه پيشواى قوم و فرمانده سپاه بود، متواضعانه در پاسخ امام گفت: همگى پشت سر شما نماز مى خوانيم. امام حسين(عليه السلام) پس از نماز، بر شمشير خود تكيه زد و پس از حمد خدا رو به لشكر حرّ گفت:
«اى گروه مردم، من نزد شما نيامدم، تا آنگاه كه نامه هاى شما به من رسيد و فرستادگان شما به نزد من آمدند كه نزد ما بيا; زيرا امام و پيشوايى نداريم و اميد است خدا به وسيله تو ما را هدايت كند. پس اگر به دعوتى كه خود كرده ايد، پايبنديد، بار ديگر پيمان ببنديد تا مطمئن شوم و اگر اين كار را نمى كنيد و از آمدنم ناخوشايند هستيد، از همانجا كه آمدم به همان جا برمى گردم.»(647)
پس از نماز عصر هم امام با آنها سخن گفت. پس از سخنان امام، حر رياحى گفت: «ابا عبدالله ما از اين نامه ها و فرستادگان خبر نداريم» امام حسين(عليه السلام) براى اثبات گفته هاى خود به عقبة بن سمعان فرمود: «عقبه! آن خورجين نامه ها را بياور».
به دستور امام، عقبه نامه هاى كوفيان را آورد و پيش لشكريان حرّ ريخت، همه مى آمدند، نگاه مى كردند و بر مى گشتند. حر رياحى گفت: «ابا عبدالله ما از كسانى كه برايت نامه نوشته اند نيستيم، مأموريت ما اين است كه از تو جدا نشويم، تا تو را نزد عبيدالله ببريم.»(648)
امام تبسمى كرد و در جواب گفت: «مرگ به تو از اين كار نزديك تراست.»(649)
احترام به امام
امام به ياران و اهل بيت خود گفت: «بانوان را سوار كنيد تا ببينم حر و يارانش چه مى كند.»(650) هنگامى كه سوار شدند، سواران حر جلوى آنها را گرفتند. امام حسين(عليه السلام)ناراحت شد و در حالى كه دست به شمشير برده بود، گفت: ««ثَكَلَتْكَ أُمُّكَ مَا الَّذي تُرِيدُ أَن تَصنَعَ».(651)
حر رياحى با اينكه فرمانده سپاه بود و از حرف امام به شدت ناراحت شده بود، در جواب امام گفت:
«به خدا سوگند هر كس نام مادرم را مى برد، جوابش را مى دادم، امّا به خدا قسم نمى توانم درباره مادرت جزنيكى چيزى بگويم وناگزيرم تورا نزدعبيدالله ببرم.»
امام در جواب حر گفت: «إِذاً وَ اللهِ لا اَتَّبِعُكَ»(652) حر هم در جواب امام گفت: در اين صورت به خدا قسم از تو جدا نمى شوم مگر خودم و يارانم بميريم.
پيشنهاد امام
در اين هنگام امام به حرّ فرمود: «يارانم با يارانت و من با تو مى جنگيم، اگر مرا كشتى سرم را نزد عبيد الله ببر و اگر من تو را كشتم قوم را از دست تو آسوده كرده ام.»(653)
حر رياحى در جواب گفت: «من مأمور جنگ با تو نيستم، بلكه مأمورم تو را به كوفه، نزد عبيدالله ببرم، حالا كه با من به كوفه نمى آييد، راهى را انتخاب كن كه نه به كوفه منتهى شود نه مدينه، من هم نامه اى به امير مى نويسم و از او كسب تكليف مى كنم، شايد تصميمى بگيرد و مرا از جنگ با تو معاف دارد.»(654)
امام حسين(عليه السلام) از منزل «عُذيب» راه را به طرف چپ كج كرد، حر هم همراه امام حركت نمود و يك لحظه از امام و يارانش غافل نمى شد. حركت امام ادامه يافت تا به سرزمين نينوا رسيدند. در اين هنگام سوارى از طرف كوفه، نمايان شد و نزد حر رفت و نامه اى به او داد، حر نامه را باز كرد، ديد از طرف عبيدالله است و در آن نوشته است: كار را بر حسين(عليه السلام) سخت و دشوار گير و او را در بيابانى بى آب فرود آر و بدان فرستاده من جاسوس من است و هميشه با تو خواهد بود و اخبار تو را به من خواهد رساند.(655) امام به حر گفت:
«اجازه بده در آبادى «نينوا» يا «غاضريه» يا «شفيه»، فرود آييم.»(656) حر به سخن امام گوش نكرد و گفت: «به خدا قسم نمى توانم با امر عبيدالله مخالفت كنم; زيرا مأمورش مواظب اعمال و رفتار من است.»
زهير بن قين به امام حسين(عليه السلام) گفت: اجازه دهيد با آنها جنگ كنيم; زيرا جنگ با اين لشكر اندك، آسان تر از جنگ با لشكر بزرگى است كه بعد از اين خواهد آمد. امام در جواب فرمود: «دوست ندارم آغاز گر جنگ باشم.»(657)
توبه حُرّ
روز عاشورا، امام حسين(عليه السلام) با صداى بلند از مردم يارى خواست و گفت:
«أَما مِنْ مُغِيث يُغِيثُنا لِوَجْهِ اللهِ؟ أَما مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ؟»(658)
حر رياحى با شنيدن سخنان جانسوز امام، مضطرب و پريشان شد، با ناراحتى نزد عمربن سعد آمد و به او گفت: آيا مى خواهى با حسين(عليه السلام) بجنگى؟ عمربن سعد با كمال بى شرمى گفت: آرى، چنان نبردى كنم كه كمترين آن بريده شدن سرها و جدا شدن دستها را به دنبال دارد. حرّ كه دوست نداشت با امام روبه رو شود، به او گفت: بهتر نيست او را به حال خود واگذارى تا اهل بيت خود را از اينجا دور كند؟ عمر سعد كه جيره خوار عبيدالله بود، در جواب گفت: اگر كار دست من بود، پيشنهاد تو را عملى مى كردم، ولى امير اجازه نمى دهد.(659)
حرّ نگران و آشفته در گوشه اى ايستاد و به فكر فرو رفت. به دنبال بهانه اى مى گشت كه از لشكر عمر سعد جدا شود، لذا نزد «قرّة بن قيس» آمد و گفت: اسبت را آب داده اى؟ گفت: نه، حر گفت: نمى خواهى آتش دهى؟ من مى روم و او را سيراب مى كنم(660) و با اين بهانه از لشكر عمر سعد فاصله گرفت و راهش را به طرف خيمه گاه امام، كج كرد. مهاجربن اوس كه همراهش بود، به حُر گفت: از كارهايت متحيّر شده ام، به خدا قسم هرگز تو را اين گونه نديده ام، اگر از دليران كوفه سؤال مى كردند، نام تو را مى بردم. حرّ رياحى در جواب گفت:
«به خدا قسم، خود را در ميان بهشت و جهنم مى بينم، ولى چيزى را بر بهشت ترجيح نخواهم داد. اگر چه مرا بكشند و پاره پاره كرده و بسوزانند.»(661)
حرّ در برابر امام
حُرّ به خيام اهل بيت نزديك مى شد، در حالى كه دست بر سر نهاده بود و زمزمه مى كرد:
«أَللّهُمَّ إِلَيْكَ أَنَبْتُ، فَتُبْ عَلَيَّ، فَقَدْ أَرْعَبْتُ قُلُوبَ أَوْلِيائِكَ وَ أَوْلادِ بِنْتِ نَبِيِّكَ».(662)
هنگامى كه نزد امام رسيد با ناراحتى و پشيمانى گفت:
«جانم فدايت، اى فرزند رسول خدا، منم كسى كه راه را بر تو بستم و سايهبه سايه با تو آمده و از تو جدا نشدم و تو را در اين سرزمين پرآشوب نگه داشتم. به خدايى كه هيچ معبودى جز او نيست، هرگز گماننمى كردم اين قوم چنين رفتارى با تو داشته باشند و به حرفهايت گوشنكنند... به خدا قسم اگر مى دانستم نمى پذيرند، درباره ات خطايى مرتكب نمى شدم، حال پشيمان و توبه كنان آمده ام تا جانم را فدا كنم، آيا توبه ام پذيرفته مى شود؟»
امام در پاسخ فرمود: «نَعَمْ، يَتُوبُ اللهُ عَلَيْكَ، وَ يَغْفِرُ لَكَ، ما اِسْمُكَ؟».(663)
جواب داد: حر بن يزيد.
امام فرمود: «أَنْتَ الحُرُّ كَما سَمَّتْكَ أُمُّكَ حُرَّاً فِي الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ، اَنْزِلْ.»
حرّ گفت: «سوار بر اسب باشم بهتر است كه پياده شوم. اى حسين، چون اولين كسى بودم كه راه را بر تو بستم، اجازه بده اولين شهيد(664) راهت باشم، شايد به اين وسيله در زمره كسانى باشم كه فرداى قيامت با جدّت محمد مصطفى(صلى الله عليه وآله) مصافحه مى كنند.»(665)
هشدار حرّ
حرّ پيشاپيش امام حسين(عليه السلام) ايستاد و خطاب به لشكر دشمن گفت:
«اى اهل كوفه، اين بنده صالح خدا را فرا خوانديد، وقتى آمد او را رها كرديد. گفتيد در راه تو جان تقديم مى كنيم آنگاه بر او شمشير كشيديد. او را نگه داشته و از همه طرف محاصره كرديد و نمى گذاريد در سرزمين پهناور خدا به سويى رود. مانند اسير در دست شما مانده است و بر سود و زيان خود قدرت ندارد، آب فرات را از او، زنان، دختران و خويشانش مانع شده ايد، در حالى كه يهود و نصارا از آب فرات مى نوشند و خوكان و سگان در آن مى غلتند. اينها از تشنگى به جان آمده اند. پاس حرمت ذريّه محمد(صلى الله عليه وآله) را نداشتيد. خدا روز تشنگى، شما را سيراب نكند.»(666)
شهادت حرّ
هنگامى كه سخنان صريح و بى پرده حرّ به اينجا رسيد، گروهى به او حمله كردند. حرّ توانست با نبردى شجاعانه 40 نفر از دشمن را به درك واصل كند. ولى سرانجام بر اثر ضربه اى كه بر اسبش خورد، بر زمين افتاد و مجروح شد. اصحاب امام حسين(عليه السلام) پيكرش را به خيمه گاه منتقل كرده، مقابل ابا عبدالله گذاشتند، در حالى كه حرّ آخرين نفسهاى زندگى را مى كشيد، حضرت خم شد و چهره اش را از گَرد و غبار پاك كرد و فرمود:
«أَنْتَ الحُرُّ كَما سَمَّتْكَ أُمُّكَ حُرَّاً في الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ...».(667)
بارگاه حرّ رياحى
پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) و يارانش، طايفه بنى رياح با توافق عمربن سعد، پيكر حرّبن يزيد را از ميدان جنگ بيرون برده و در محل فعلى، دفن كردند. اوّلين بناى آستانه وى، حدود سال 370هـ . ق. به فرمان عضد الدوله ديلمى ساخته شد.(668) ولى به علت دورى آستانه از كربلا و ناامنى راهها، آستانه حرّ به تدريج رو به ويرانى نهاد. هنگامى كه شاه اسماعيل صفوى، عراق را فتح كرد، نسبت به بزرگى حرّ و جايگاه مرقد او، احساس شك و ترديد كرد.
براى روشن شدن حقيقت، دستور داد تا قبر را بشكافند. هنگامى كه كارگران قبرش را شكافتند، جسد حر با لباس هاى خون آلود ديده شد و آثار جراحت تازه بود و بر سرش اثر ضربه شمشيرى كه با دستمالى بسته شده بود، ديده مى شد. شاه دستور داد، دستمال را باز كردند. ناگهان خون جارى شد، دستمال ديگرى بستند ولى خون قطع نشد. مجبور شدند همان دستمال را دوباره ببندند. شاه اسماعيل قطعه كوچكى از آن پارچه را بريد و براى تبرّك برداشت.(669) سپس دستور داد قبر حرّ را بازسازى كنند، لذا در سال 914هـ . ق. آستانه مجلّلى براى حرّ رياحى ساخته شد.(670)
سيد ابراهيم مجاب
خاندان
سيد ابراهيم، معروف به «مجاب» و«ضرير كوفى»، فرزند محمد عابد و نوه امام موسى كاظم(عليه السلام) است.(671) پدرش سيد محمد اهل فضل و عبادت بسيار بود. روزها را روزه مى گرفت و شبها را به عبادت خداوند مى گذراند. از اين رو به عابد معروف شد. هاشميه خدمتكار رقيه دختر امام موسى كاظم(عليه السلام) نقل مى كند:محمد اهل طهارت و نماز بود. تمام شب را به وضو و نماز مى گذرانيد و صداى ريزش آبِ وضو، به گوش مى رسيد و به نماز مشغول مى شد. پس از مدتى كه عبادت مى كرد، ساعتى مى خوابيد و باز وضو مى گرفت و به نماز مى ايستاد و... به همين حال تا بامداد به سر مى برد. هرگاه محمد را مى ديدم به ياد آيه قرآن مى افتادم(672) كه خداوند فرموده است:
{ كانُوا قَلِيلاً مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ} .(673)
سيد محمد، همراه برادرش سيد احمد، از جور بنى عباس به شيراز پناهنده شد. سيد محمد در شيراز به نگارش قرآن مشغول شد و توانست از اجرت نگارش قرآن، هزار بنده آزاد كند.(674) وى در شيراز فوت كرد(675) و هم اكنون مزارش در ضلع شمال شرقى حرم مطهر شاهچراغ قرار دارد.(676)
تاريخ ولادت ابراهيم و دوران كودكى او، از چشم مورخان پوشيده مانده است. ابراهيم مجاب، بنابر نقل تاريخ نگاران، اولين سيد فاطمى است; كه به حاير حسينى هجرت كرد.(677) وى در سال (247هـ . ق.) پس از هلاكت متوكل، خليفه سفّاك عباسى، و در دوران حكومت پسرش منتصر، كربلا را وطن خويش قرار داد. به همين سبب پسر بزرگش سيد محمد، به سيد محمد حائرى مشهور شد.
سيد ابراهيم مجاب، جد اعلاى آل فايز است كه امروزه به شاخه هاى (آل طعمه، آل نصرالله، آل ضياء الدين، آل تاجر، آل ساعد و آل سيد امين) تقسيم و معروف شده اند.(678)
چرا به سيد ابراهيم، مجاب مى گويند؟
هنگامى كه سيد ابراهيم به كربلا منتقل و به حرم حسينى مشرف شد، خطاب به قبر مطهّر امام حسين(عليه السلام) گفت: «اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا أَبِي». صدايى شنيد كه: و «اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا وَلَدِي» لذا به مجاب; يعنى كسى كه او را پاسخ گفته اند، ملقّب شد.(679)
يكى از فرزندان سيد ابراهيم درباره اين واقعه شعرى سروده است:
من أين للنّاس مثل جَدِّي
اذ خاطب السبط و هو رمس
جاوبه بأكرم الجواب(680)
موسى أو ابن ابنه المجاب
جاوبه بأكرم الجواب(680)
جاوبه بأكرم الجواب(680)