آستانه مسلم بن عقيل - ره توشه عتبات عالیات نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ره توشه عتبات عالیات - نسخه متنی

ج‍م‍ع‍ی‌ از ن‍وی‍س‍ن‍دگ‍ان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

«به دو دليل نكشتم:

الف ـ هانى خوش نداشت كه عبيدالله در خانه وى كشته شود.

ب ـ حديثى از پيامبر برايم نقل كرده اند كه فرموده است: مؤمن به غافلگيرى كسى را نمى كشد.»(292)

عبيدالله، جاسوسى به نام «معقل» را با 300 هزار درهم به بهانه كمك به لشكر مسلم بن عقيل فرستاد، او نزد مسلم بن عوسجه رفت و با هم به خدمت مسلم رفتند. معقل، پول را تسليم كرد و به عبيدالله گزارش داد. مسلم در منزل هانى بن عروه است.(293)

عبيدالله دستور داد: مأموران هانى بن عروه را دستگير كرده و به قصر آوردند. عبيدالله گفت: «بايد مسلم را نزد من بياورى»، هانى بن عروه گفت: «نه به خدا هرگز او را نزد تو نخواهم آورد. من مهمانم را نزد تو بياورم تا تو او را بكشى؟»

عبيدالله با عصا به صورت هانى زد، به طورى كه بينىِ هانى را شكست و دستور داد او را زندانى كنند.(294)

هنگامى كه مسلم متوجّه دستگيرىِ هانى بن عروه شد، با 4000 نفر به طرف قصر عبيدالله حركت و آن را محاصره كرد. عبيدالله كه اوضاع را اين گونه ديد، سران قبايلمختلف را تطميع كرد. همچنين شايعه حضور مأموران شام را در نزديكى هاى كوفه، بين مردم منتشر ساخت.(295)

بيشتر مردم از پيرامون مسلم پراكنده شدند، مسلم براى اقامه نماز مغرب به مسجد آمد، در اين هنگام فقط سى نفر پشت سر مسلم نماز خواندند. پس از نماز، نگاه كرد، ديد فقط 10 نفر مانده اند. در كوچه هاى كوفه، پس از لحظاتى نگاه كرد ديد هيچ كس نيست. همان طور كه غريبانه راه مى رفت، زنى كه بر آستانه در نشسته بود، او را ديد. مسلم گفت: «خدا تو را آب دهد مقدارى آب برايم بياور» و نشست. زن آب آورد. مسلم پس از نوشيدن ظرف آب، همچنان نشسته بود كه طوعه پرسيد: «مگر آب نخوردى، برو پيش اهل و عيالت». تا سه مرتبه مطلب را تكرار كرد و جوابى نشنيد. بار سوم، مسلم گفت: «اى كنيز خدا من در اين شهر منزل و عشيره ندارم»، گفت: مگر تو كيستى؟ گفت: «من مسلم بن عقيلم. اين قوم به من دروغ گفتند و فريبم دادند». زن گفت: براستى تو مسلمى؟ فرمود: آرى.

طوعه، او را به خانه خود برد و در اتاقى غير از اتاق خود اسكان داد. شام آورد، ولى مسلم شام نخورد، طوعه، پسرى به نام بلال داشت، وى نيمه هاى شب به منزل بازگشت و متوجّه حضور مسلم در منزلشان گرديد. وى كه با عبدالرحمان بن محمد اشعث دوست بود، جريان را به او گفت و او به عبيدالله گزارش داد.(296)

عبيدالله، عمرو بن عبيدالله سلمى را با 60 يا 70 نفر فرستاد. مسلم رجز خواند:

أَقْسَمتُ لا أُقْتَلُ إِلاّ حُرّاً *** وَإِنْ رَأَيْتُ الْمَوْتَ شَيْئاً نُكْر(297)

براى اولين بار حمله آنها را دفع كرد، دوّمين بار، بر اثر ضربه اى كه بكيربن حمران وارد آورد، لب بالايى مسلم پاره شد و دو دندان او شكست. مسلم همچنان به مبارزه ادامه مى داد، سربازان وقتى نتوانستند، مسلم را دستگير كنند، پشت بام رفته و با سنگ وآتش به او حمله مى كردند. محمد بن اشعث، كه ضعف مسلم را ديد، به او گفت: «كارزار نكن تو در امانى»، مسلم تسليم شد.

در مسير راه كه او را به سوى عبيدالله مى بردند، مسلم گريه كرد. علّت را پرسيدند، فرمود:

«من براى خودم گريه نمى كنم، براى كسانى گريه مى كنم كه به سوى من مى آيند، گريه من براى حسين و خاندان او است.»

آنگاه به محمد بن اشعث گفت:

«تو نمى توانى مرا نزد عبيدالله امان دهى، پيغام مرا به حسين(عليه السلام) برسان و بگو: با خاندانت برگرد، كه كوفيان فريبت ندهند، آنان همان ياران پدرت هستند كه آرزو داشت با مرگ يا شهادت از آنها جدا شود. مردم كوفه به تو دروغ گفتند با من نيز دروغ گفتند.»(298)

نزديك دارالاماره كه رسيدند، ظرف آبى به او دادند تا بياشامد، ولى وقتى خواست بياشامد، پر از خون شد. بار دوم هم همينگونه شد. بار سوم آب ريخت، امّا اين دفعه دو دندان او در ظرف آب افتاد، مسلم فرمود: «حمد خداى را، اگر روزى مقرّر من بود آن را نوشيده بودم.»

مسلم بن عقيل را نزد عبيدالله آوردند. او به عبيدالله سلام نكرد. شخصى گفت: چرا سلام نمى كنى؟

فرمود: «چرا به كسى كه قصد جانم را دارد، سلام كنم؟» عبيدالله گفت: حتماً كشته مى شود.

مسلم بن عقيل، عمربن سعد را به كنارى كشيد و گفت:

«وصيتى دارم: 1 ـ مدتى كه در كوفه بودم، 700 درهم قرض كرده ام آن را ادا كن، 2 ـ پس از مرگم، جسد مرا دفن كن 3 ـ قاصدى نزد امام حسين(عليه السلام) بفرست و او را از شهادتم خبر ده.»(299)

سپس به دستور عبيدالله، او را بالاى دارالاماره بردند، مسلم در مسير راه به خاندان پيامبر درود و صلوات مى فرستاد هنگامى كه بالاى قصر رسيد فرمود:

«خدايا! ميان ما و قومى كه فريبمان دادند و دروغ گفتند، داورى كن.»(300)

بكر بن حمران از ياران ابن زياد، سر مسلم را از بدن جدا كرد و برگشت. عبيدالله ديد بسيار هراسناك است. گفت: چه شده؟! گفت:

«هنگامى كه سر مسلم را از بدن جدا كردم، مردى سياه چهره و بد صورت را در برابر خودم ديدم كه انگشت به دهان مى گزيد. از ديدن او به حدّى ترسيدم كه تا كنون در عمرم اين چنين نترسيده بودم.»(301)

پس از شهادت مسلم و هانى بن عروه، به دستور عبيدالله سر آن دو را نزد يزيد فرستاد و مأموران پيكر بى سر آنها را در بازار كوفه چرخاندند.(302)

آستانه مسلم بن عقيل


پس از شهادت مسلم و هانى با موافقت عبيدالله، قبيله مذحج، پيكر پاك آن دو را كنار دارالاماره به خاك سپردند. شايد اين مكان به اين دليل انتخاب شد كه قبر آنها زير نظر حكومت باشد و رفت و آمد شيعيان را زير نظر داشته باشند. تا سال 65هـ . ق. قبر آن دو، بدون سايبان بود. در اين سال مختار ثقفى دستور اوّلين بناى آستانه مسلم را صادر كرد و براى قبر او حرم و گنبدى تأسيس نمود و نام آن دو را روى سنگ مرمر حك كرد و آنها را روى قبور آنها گذاشت.

در سال 368هـ . ق. حرم و بارگاه مسلم بن عقيل، توسط عضدالدوله ديلمى تجديد بنا شد. وى خانه هايى اطراف حرم ساخت و حقوق ماهيانه اى براى ساكنين جوار آستانه بر قرار كرد. در سال 656هـ . ق. آستانه توسط محمدبن محمود رازى تعمير گرديد.

در سال 1263هـ . ق. توسط آيت الله محمد حسن صاحب جواهر، تعميرات اساسى در آستانه صورت گرفت.

در سال 1384هـ . ق. آيت الله سيد محسن حكيم دستور تجديد بناى اساسى آستانه را صادر كرد و به همت حاج محمد رشاد، گنبد طلا كارى شد و در اين راه 180 هزار دينار عراق هزينه گرديد.(303)
در محضر هانى بن عروه




در محضر هانى بن عروه

خاندان

هانى فرزند عروة بن نمران از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) به شمار مى رود. پس از وفاتپيامبر، او از دوستداران امام على(عليه السلام) بود و در سه جنگ امام شركت داشت.(304) وىهمراه حجربن عدى، عليه معاويه قيام كرد. پس از دستگيرى، معاويه خواست همراه حجر، عروه را بكشد ولى با شفاعت زياد بن ابيه از كشتن هانى صرف نظر و او را آزاد كرد.(305)

از تاريخ ولادت و دوران كودكى هانى اطلاعاتى در دست نيست، مورخان و عالمان او را جزو صحابه و ياران رسول خد(صلى الله عليه وآله) شمرده اند.(306) هانى بن عروه از محبان و دوستان امام على(عليه السلام) است و پس از وفات رسول خد(صلى الله عليه وآله) ، از طرفداران ولايت به شمار مى رفت. از افتخارات او اين است كه در 3 جنگ (جمل، صفين ونهروان) عليه دشمنان امامت شمشير زد.(307) وى پيشوا و بزرگ قبيله مراد بود، هنگامى كه مى خواست به جايى رود، 4000 زره پوش و 800 پياده، او را همراهى مى كردند.(308)

هانى ميزبان مسلم


مسلم بن عقيل، سفير امام حسين(عليه السلام) در ابتداى ورود به كوفه به منزل مختار ثقفى وارد شد. پس از ورود عبيدالله به كوفه، مسلم براى ادامه فعاليتهايش، منزل مختار را ترك كرد و وارد منزل هانى شد، هانى هم او را پذيرفت.(309)

عبيدالله از طريق عادى نتوانست مخفيگاه مسلم بن عقيل را پيدا كند، لذا به فكر حيله افتاد. غلامى داشت به نام معقل، سى هزار به او داد تا به بهانه كمك به لشكر مسلم بن عقيل، با ياران او ارتباط برقرار كرده و مخفيگاه مسلم را پيدا كند. معقل در مسجد كوفه با مسلم بن عوسجه ديدار كرد و مطلب خود را گفت. مسلم بن عوسجه كه از نيت او بى خبر بود، وى را به منزل هانى برد و به مسلم بن عقيل معرفى كرد.(310)

معقل پس از انجام مأموريت، نتيجه را به امير گزارش كرد. عبيدالله كه مطمئن شد، مسلم در خانه هانى به سر مى برد، محمد بن اشعث، اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج پدر زن هانى را خواست و از آنها پرسيد كه چرا هانى به ديدن ما نمى آيد؟ جواب دادند: اطلاع نداريم، فقط مى دانيم مريض است. عبيدالله گفت:

«من نيز مى دانم كه مريض بود، ولى اكنون خوب شده و اگر يقين داشتم هانى مريض است، حتماً او را عيادت مى كردم. شما نزد هانى برويد و از طرف من بگوييد حق ما را نگه دارد و به ديدنمان بيايد، دوست ندارم شخصيت بزرگى چون او از ما فاصله بگيرد و حرمتش ناديده گرفته شود.»(311)

گفتند: «هانى را امان ده; زيرا تا امان ندهى، نخواهد آمد.»

عبيدالله گفت: «امان؟! مگر چه كرده است كه امان بخواهيد؟ برويد و اگر نيامد، امان دهيد.»(312)

آن سه نفر نزد هانى رفته و پيغام عبيدالله را به او رساندند. هانى در جواب گفت: «مريض بودم و نتوانستم به ديدار امير بيايم.» پيغام رسانان گفتند: «ابن زياد خبر دار شده كه خوب شدى و بر درِ منزلت مى نشينى، تو را سوگند همراه ما بيا» و در اين باره خيلى اصرار كرده و به او امان دادند.

هانى بن عروه لباس پوشيد و سوار بر اسب، به طرف دار الاماره حركت كرد، هنگامى كه به نزديكى آن رسيد، احساس ترس كرد و به حسان بن اسماء گفت:

«برادر زاده! به خدا سوگند از اين مرد(عبيدالله) مى ترسم، نظر تو چيست؟»

حسان كه از نيت پليد عبيدالله بى خبر بود، گفت:

«عمو جان به خدا سوگند هيچ احساس ترس نسبت به تو نمى كنم.»

/ 79