اسير ابن زياد - ره توشه عتبات عالیات نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ره توشه عتبات عالیات - نسخه متنی

ج‍م‍ع‍ی‌ از ن‍وی‍س‍ن‍دگ‍ان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


اسير ابن زياد


هانى بن عروه وارد قصر شد، در اين هنگام مراسم عروسى عبيدالله با امّ نافع دختر عمارة بن عقبه بود و شريح، قاضى كوفه نيز حضور داشت.(313) تا چشم عبيدالله به هانى بن عروه افتاد، گفت: «آدم خائن، با پاى خويش نزد تو آمد!» هانى تا سخن تند و عتاب آميز امير را شنيد، گفت: «اى امير چه اتفاقى افتاده است؟» عبيدالله در جواب گفت:

«هانى! ساكت شو، اين كارها چيست كه در خانه ات انجام مى دهى كه به ضرر ما و همه مسلمانان است. مسلم را به كوفه كشانده و در خانه ات راه داده اى و برايش جنگجو و سلاح جمع مى كنى؟ گمان مى كنى كارهايت از چشم ما پوشيده است؟»(314)

هانى سخن عبيدالله را منكر شد. عبيدالله بار ديگر حرفش را تكرار كرد و هانى نيز انكار نمود. در اين هنگام عبيدالله دستور داد معقل را حاضر كنيد. جاسوس و غلام عبيدالله وارد مجلس شد و هانى فهميد، عبيدالله جاسوس فرستاده و جاى انكار نيست. رازش برملا شده است، به او گفت:

«به خدا سوگند نه من كسى را نزد مسلم فرستادم و نه او را به خانه خود دعوت كردم بلكه او به خانه ام پناهنده شد و من شرم كردم او را رد كنم، لذا پناهش دادم، اكنون كه متوجه شدى، مهلت بده برگردم و مسلم را از منزلم بيرون كنم تا هر كجا كه مى خواهد برود.»(315)


ميهماندار با وفا


ابن زياد گفت: «از اينجا بيرون نمى روى تا مسلم را بياورى.»

هانى در جواب در خواست عبيدالله گفت:

«به خدا سوگند، هرگز او را نزد تو نخواهم آورد، آيا ميهمان خود را به تو بسپارم تا او را بكشى؟»(316)

عبيدالله بار ديگر حرفش را تكرار كرد ولى هانى مصمّم و با اراده قبول نكرد.(317)

در اين هنگام، مسلم بن عمرو باهلى از عبيدالله خواست كه خصوصى با هانى صحبت كند. ابن زياد اجازه داد، آنگاه هانى را به گوشه اى برد و با او به گفتگو پرداخت، او را نصيحت كرد دست از يارى مسلم بردارد. ناگهان بحث ميان آن دو بالا گرفت به طورى كه همه اهل مجلس صداى آنها را مى شنيدند.

مسلم بن عمرو به هانى گفت:

«تو را به خدا، خودت را به كشتن مده و خاندانت را در بلا و سختى نينداز. مسلم بن عقيل پسر عموى اين قوم است، آنها او را نمى كشند و ضررى به او نمى زنند، او را تسليم امير كن.»

هانى بن عروه در جواب وسوسه هاى مسلم بن عمرو گفت:

«به خدا سوگند همين ننگ و ذلّت مرا بس، كه با وجود يار و ياور و بازوى سالم، پناهنده و ميهمان و قاصد پسر پيامبر را تحويل دشمن دهم، به خدا سوگند اگر تنها و بدون يار و ياور هم باشم، او را تحويل نخواهم داد مگر آنكه خودم را قبل از او بكشند.»(318)

ابن زياد كه سخنان هانى را مى شنيد، گفت: «هانى را نزد من بياوريد.»

هنگامى كه هانى بن عروه را نزديك عبيدالله بردند، ابن زياد گفت: «هانى! يا مسلم را تحويل بده يا گردنت را خواهم زد.» هانى بن عروه كه رييس و بزرگ قوم مراد بود، گفت: «اگر بخواهى مرا بكشى، خواهى ديد كه شمشيرهاى فراوانى، اطراف كاخت خواهند درخشيد.»

عبيدالله كه به شدّت عصبانى شده بود گفت: «برايت متأسفم، آيا مرا از برق شمشير خاندانت مى ترسانى؟!» آنگاه دستور داد او را جلوتر آوردند و با عصايى كه در دست داشت چنان بر بينى و پيشانى و صورت هانى زد كه بينى هانى شكست و خون، صورت و محاسن او را پوشاند و بر لباسش ريخت.

ضربه عصاى ابن زياد به قدرى محكم بود كه عصا شكست.(319)

در اين لحظه، هانى بن عروه با شجاعت قصد كشتن عبيدالله را كرد و قبضه شمشير يكى از نگهبانان را گرفت و كشيد، ولى نگهبان ديگر فرصت هر اقدامى را از هانى گرفت.

ابن زياد كه به شدت عصبانى بود، گفت: «تو از خوارجى و خدا خونت را بر ما حلال كرد.»(320) و دستور داد او را در يكى از اتاقهاى قصر، زندانى كردند.

خيانت شريح قاضى


شايعه شهادت هانى در شهر كوفه پيچيد، جنگجويان قبيله مذحج به فرماندهى عمرو بن حجّاج، قصر عبيدالله را به محاصره در آوردند. عبيدالله بن زياد كه وحشت كرده بود، به شريح قاضى گفت: «برو و هانى بن عروه را ببين و بعد بر بام قصر برو و خبر سلامتى هانى را به آنها بده.»

شريخ نزد هانى آمد، هانى وقتى چشمش به شريح افتاد گفت: «مى بينى كه با من چه كرد؟»

شريح گفت: «تو كه زنده اى.»

هانى گفت: «با اين وضع زنده ام! به قوم من بگو اگر بروند مرا مى كشد.»(321)

شريح قاضى به مردم كه قصر را محاصره كرده بودند گفت:

«اين حماقت چيست؟ مرد زنده است و با امير گفتگو مى كند.»

مردم هم كه اين سخن را از قاضىِ بزرگ كوفه، شريح شنيدند، پراكنده شدند.(322)

شهادت

پس از شهادت مسلم بن عقيل، عبيدالله دستور داد او را به بازار گوسفندفروشان ببرند و گردنش را بزنند. سربازان حكومتى، هانى را به بازار آوردند، او با صداى بلند مى گفت:

«آى مذحج، كه مذحج ندارم، مذحج كجاست؟»

وقتى ديد، هيچ كس او را يارى نمى كند، به زور ريسمانش را باز كرد و گفت:

«عصا يا كارد يا سنگى و يا استخوانى نيست كه انسان از خودش دفاع كند؟»

نگهبانان او را محكم بستند، رشيد تركى غلام عبيدالله گفت: «گردنت را كشيده نگه دار» هانى گفت: «من تو را بر كشتن خودم، يارى نمى كنم.» رشيد ضربه اى زد ولى كارگر نيفتاد. هانى گفت:

«إِلَى اللهِ الْمَعادِ، اَللّهُمَّ إِلى رَحْمَتِكَ وَ رِضْوَانِكَ».

«بازگشت، به سوى خداست، خدايا مرا به سوى رحمت ورضوانت واصل كن.»(323)

رشيد با بى رحمى ضربه اى ديگر بر هانى زد و او را به شهادت رساند.

روز شهادت هانى بن عروه، هشتم ذى الحجه سال 60هـ . ق. بود و هانى 83 يا 90 سال سن داشته است.(324) پس از شهادت هانى و مسلم، به دستور عبيدالله، جنازه آن دو را در بازار چرخاندند(325) و براى ايجاد رعب و وحشت، بدن ها را بر دار زدند. عبيدالله سرهاى مطهر هانى و مسلم را به همراه نامه اى، براى يزيد فرستاد.(326) در قسمتى از اين نامه آمده است:

«مسلم به خانه هانى پناهنده شد و من به وسيله جاسوسان و مردمانى كه به نزد او فرستادم، آنان را اغفال نمودم و به مكر و حيله، آن دو را از خانه بيرون آوردم و گردن هر دو را زدم و سرهاى آن دو را نزد تو فرستادم.»(327)

هنگامى كه خبر شهادت هانى و مسلم بن عقيل به امام حسين(عليه السلام) رسيد، امام چندين مرتبه گفت: { إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ} ، رحمة الله عليهما.(328) و به قدرى اين جمله را تكرار كرد كه اشكهاى مباركش بر گونه ها جارى شد.(329)

انتقام از قاتل هانى


عبدالرحمان بن حصين مرادى، رشيد تركى را در رود خازر(330) در جنگ ابراهيم بن مالك اشتر، ديد، گفت: «خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم» و آنگاه به او حمله كرد و كشت.(331)

مرقد


پس از شهادت مسلم و هانى، قبيله مذحج از عبيدالله اجازه گرفته و آن دو را در كنار دارالاماره به خاك سپردند.(332) بنا به برخى نقل ها، پيكر هانى چند روز بر زمين ماند تا اينكه همسر ميثم تمار شبانه كه همه خواب بودند، آن را به خانه برد و نيمه شب، جسد هانى را در كنار مسجد كوفه به خاك سپرد.(333) تاريخ ساخت و تكميل حرم هانى بن عروه تقريباً با حرم مسلم مشترك است.

در محضر مختار ثقفى

مقدمه

يكى از سرداران سرافراز جبهه حق، كه در تاريخ به شدت مورد هجوم تبليغات دشمنان قرار داشته و گاه دوستان نيز همان سخن دشمنان را درباره وى بر زبان آورده اند، مختار ثقفى است. او توانست در تاريك ترين برهه تاريخ، آذرخش اميدى در دل هاى شيعيان ايجاد كند و داد برخى ستمها را بازجويد و چهره اى هر چند مستعجل از حكومت علوى باز نمايد و با دو جبهه نفاق اموى و زبيرى كه در مخالفت با جبهه علوى همداستان بودند بستيزد، از اين رو احاديث ساختگى زيادى در نكوهش وى ساخته شد. گاه او را «كيسانى» و گاه مدعى وحى و گاه مدعى دروغين اجازه از ائمه(عليهم السلام) دانسته اند كه در اين مقاله به اتّهام ها پاسخ داده شده است.

در مقابل، روايتهاى مدح وى نيز بسيار است كه به برخى اشاره مى شود:

امام باقر(عليه السلام) فرمود:

«از مختار بدگويى نكنيد; زيرا او قاتلان ما را كشت و از دشمنان ما خونخواهى كرد، وسيله ازدواج بيوگان بنى هاشم را فراهم آورد و در هنگام سختى ميان فرزندان ما اهل بيت(عليهم السلام) اموالى را تقسيم نمود.»

عبدالله بن شريك مى گويد:

«روز عيد قربان در محضر امام باقر(عليه السلام) بوديم، پيرمردى از اهل كوفه وارد شد، خواست دست امام را ببوسد، حضرت مانع شده، پرسيد: كيستى؟ گفت: من حَكَم، فرزندِ مختاربن ابو عبيده ثقفى هستم. حضرت او را به نزد خود خواند تا آنجا كه گويى مى خواهد او را روى زانوى خود بنشاند.

پيرمرد گفت: مردم درباره پدرم سخنها مى گويند و به خدا سوگند سخن حق آن است كه شما بگوييد. حضرت فرمود: چه مى گويند؟ عرض كرد: مى گويند كذّاب بوده است، شما هر چه بگوييد من مى پذيرم، حضرت فرمود: سبحان الله! پدرم به من گفت مهر مادر من از اموالى بوده است كه مختار براى آن حضرت فرستاده بود. مگر او نبود كه خانه هاى ما را ساخت؟ قاتلان ما را كشت؟ خونخواهى ما نمود؟ خداى او را رحمت كناد! خداى پدر تو را رحمت كناد! خداى پدر تو را رحمت كناد! هيچ حقى از ما را وانگذارد و خونخواهى ما را نمود.»

عمر بن على بن حسين مى گويد: چون سر عبيدالله بن زياد و سر عمربن سعد را خدمت امام سجاد(عليه السلام) آوردند، حضرت سجده شكرگزارد و فرمود:

«خداى را سپاس كه خون ما را از دشمنان بازخواست. خداى مختار را خير دهاد!»(334)

پدر


پدر وى را ابوعبيده مى ناميدند. ابو عبيده بزرگ قبيله ثقيف به شمار مى رفت و در جنگهاى صدر اسلام در دوران پس از پيامبر، رشادت ها و دلاورى هاى بسيار از خود نشان داد. وى در آخرين نبرد خود، در ماه رمضان سال سيزدهم هجرى، كه براى نجات ملت ايران از چنگال استبداد شرك آلود ساسانى آغاز شده بود، افتخارها آفريد; به گونه اى كه روز شهادت وى به نام «يوم الجسر» در تاريخ اسلام مشهور و معروف شده است. در اين نبرد، مختار كه سيزده ساله بود نيز همراه پدر در جبهه حضور داشت. ايرانيان فيل هاى تربيت شده اى را به جبهه آورده بودند كه همچون تانكهاى پيشرفته عمل مى كردند. مسلمانان كه تا كنون با چنين منظره اى رو به رو نشده بودند، بسيار دچار بيم شدند.

فرمانده شجاع آنان; يعنى ابوعبيده خود وظيفه درهم شكستن سلاح جديد و بازسازى روحيه سپاه اسلام را به عهده گرفت و دلاورانه از پل گذشت. ايرانيان پل را پشت سر فرمانده ويران كردند، ولى خرابى پل و بريده شدن رابطه با سربازان، دل فرمانده را دچار بيم و هراس نكرد و با شجاعت فيل مسلّح را كشت و سربازان سوار بر فيل و پناه گرفته در كنار او را فرارى داد و البته در همين نبرد پر افتخار، در نهايت به فيض شهادت رسيد و توسط فيل ها پايمال شد. بلافاصله دو پسر مختار «حكم و جبر» پرچم را برداشته، به ادامه راه پدر شهيد خود پرداختند و آنها نيز در اين راه به شهادت رسيدند.(335)مختار نيز لباس رزم پوشيد و خواست به برادر و پدر خود ملحق شود كه عمويش سعد ثقفى مانع وى شد.

/ 79