ميثم تمّار
خاندان
ميثم، فرزند يحيى با كنيه ابو سالم، از اصحاب و ياران امام على، امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) (336) زادگاهش سرزمين نهروان بوده است، ولى از دوران كودكى و نوجوانىِ او اطلاعاتى در دست نيست.امام على(عليه السلام) او را از زنى از طايفه بنى اسد خريد و آزاد كرد. آنگاه به او فرمود: اسمت چيست؟ گفت: ابو سالم. امام فرمود:
«پيامبر(صلى الله عليه وآله) به من خبر داد كه پدرت ـ در عجم ـ نام ميثم را بر تو نهاده است.»
ميثم گفت:
«خدا، رسول خدا و اميرمؤمنان(عليهما السلام) راست گفتند، اسم من ميثم است.»
آنگاه امام فرمود: «اسمت را حفظ كن و كنيه خود را ابو سالم قرارده.»(337)
او پس از آزادى، از خرمن علوم ولايت خوشه هاى فراوان دانش و فضيلت چيد، كه مهمترين آنها، علم «بلايا و منايا»(338) و تفسير قرآن بود.
ابن ابى الحديد در اين باره مى نويسد:
«على(عليه السلام) دانش هاى سرشارى به ميثم آموخت و امور سرّى را به او تعليم داد.»(339)
ميثم تمّار، همچنان كه خود در خدمت اهل بيت بود، دو تن از فرزندانش نيز از اصحاب اهل بيت(عليهم السلام) بودند.(340) شعيب بن ميثم از اصحاب امام صادق(عليه السلام) و صالح بن ميثم از اصحاب امام باقر و صادق(عليهما السلام) است.(341)
همدم على(عليه السلام)ميثم از نزديكان و ياران امير مؤمنان(عليه السلام) بود. او گاهى مناجاتهاى امام على(عليه السلام) را در نخلستانهاى كوفه از نزديك مشاهده كرده است. ميثم در اين باره مى گويد:
«شبى همراه امام على(عليه السلام) از كوفه بيرون آمديم، ابتدا امام على(عليه السلام) در مسجد جعفى چهار ركعت نماز خواند و با اين جملات به درگاه خدا به راز و نياز پرداخت: معبودا! چگونه تو را بخوانم با آنكه نافرمانيت كرده ام و چگونه نخوانمت با اينكه تو را مى شناسم و مهرت در دلم استوار است. دستى به سويت دراز كردم كه پر از گناه است. چشمى كه پر از اميد و... دعايش كه تمام شد، سر به سجده گذاشت و 100 مرتبه «العفو» گفت و از مسجد بيرون آمد. من او را همراهى كردم.
مقدارى راه پيموديم، حضرت خطى روى زمين كشيد و فرمود: مبادا از اين خط عبور كنى و رفت. من كه ترسيدم دشمنان و معاندان، صدمه اى به امام بزنند. به دنبالش رفتم، ديدم سر را تا كمر، درون چاهى كرده و مناجاتمى كند. حضور مرا حسّ كرد و فرمود: كيستى؟ گفتم: ميثم. فرمود: مگر دستور ندادم، از خط بيرون نيايى؟ گفتم: بله، امّا دلم آرام نمى گرفت و بر جان شما ترسيدم. فرمود: از حرفهايم چيزى شنيدى؟! گفتم: نه.(342) آنگاه شعرى برايم سرود:
وَ في الصّدر لبانات
نَكتُّ الأرض بالكفّ
فمهما تنبت الأرض
فذاك النَّبتُ من بذري(343)
إذا ضاق لها صدري
و أبديتُ لَها سرّي
فذاك النَّبتُ من بذري(343)
فذاك النَّبتُ من بذري(343)
«در سينه ام اسرارى است كه چون سينه تنگ شود، زمين را با دست حفر مى كنم. راز خويش را بدان مى گويم. وقتى از زمين گياهى مى رويد، آن گياه حاصل بذرهاى من است.»
رازدان بزرگ
ميثم تمار، در پرتو شاگردى در محضر على(عليه السلام) ، به بعضى اسرار آگاه شد و گاهى از آينده خبر مى داد كه در اينجا به بعضى از آن موارد اشاره مى كنيم:
1. اخبار از شهادت امام على(عليه السلام)امام رض(عليه السلام) در حديثى كه از پدرانش نقل كرده، چنين فرموده است:
«روزى ميثم تمّار، خدمت امام على(عليه السلام) رسيد و حضرت را در خواب ديد، با صداى بلند گفت: به خدا قسم ريشت را با خون سرت خضاب خواهند كرد. امام از خواب برخاست و گفت: ميثم وارد شو، ميثم وارد شد و دوباره جمله قبلى را تكرار كرد. امام فرمود: راست گفتى و تو به خدا قسم دست، پا و زبانت را خواهند بريد و درخت خرماى محلّه كناسه را خواهند بريد و چهار قسمت خواهند كرد و تو را به يكى از قسمتهايش، دار خواهند زد و به قسمت ديگر حجربن عدى و با قسمت ديگر محمدبن أكتم و با قسمت ديگر خالد بن مسعود را.»
ميثم گفت: چه كسى اين كار را خواهد كرد؟ فرمود: ناپاك زاده بنى اميّه، عبيدالله بن زياد.(344)
2. خبر شهادت حبيب* روزى در كنار ميدانى كه بنى اسد گرد مى آمدند، ميثم سوار بر اسب، با حبيب بن مظاهر كه او نيز بر اسب سوار بود، برخورد كرد.
حبيب گفت:
«من پير مردى را مى شناسم كه جلو سرش مو ندارد و شكمش بزرگ است و در دارالرّزق خربزه مى فروشد،(345) در راه دوستى خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به دار مى رود.»
ميثم در جواب گفت:
«من هم مرد سرخ رويى مى شناسم كه دو گيسوى بلند دارد. او براى يارى پسر دختر پيامبر از شهر بيرون مى رود و كشته مى شود و سرش را در كوچه و خيابان كوفه مى گردانند.»
اين دو، پس از گفتگو از هم جدا شدند. افرادى كه صحبت آنها را شنيدند، آنان را متهم به دروغگويى و سحر كرده، گفتند: «ما هرگز از اين دو نفر دروغگوتر نديديم.» در همين لحظه رشيد هجرى(346) سررسيد و سراغ ميثم و حبيب را گرفت. جريان را گفتند، رشيد گفت:
«خداوند ميثم را رحمت كند! فراموش كرد بگويد به كسى كه سر حبيب را به كوفه مى آورد، 100 درهم بيشتر از ديگران جايزه مى دهند.»(347)
3. اخبار غيبى از عاشوراى حسينى* روزى ميثم، در ميان جمعى از مردم گفت:
«به خدا قسم، اين امّت فرزند پيامبر(صلى الله عليه وآله) را خواهند كشت، هنگامى كه 10 روز از محرم گذشته باشد و دشمنان دين، اين روز را روز بركت خود قرار خواهند داد.»(348)
مفسّر قرآن
* سالهايى كه ميثم تمّار، در خدمت امام على(عليه السلام) بود، علم تفسير را از وى فراگرفت. در سفرى كه در سال 60هـ . ق. به مكّه رفت، خدمت ابن عباس رسيد و گفت:
«هر چه مى خواهى از تفسير قرآن بپرس; زيرا من تنزيل و تأويل قرآن را نزد اميرالمؤمنين(عليه السلام) فراگرفته ام.»
و سپس تفسير خود را به ابن عباس عرضه كرد و وى آن را نوشت. او سپس چگونگى شهادت خويش را به ابن عباس گفت. ابن عباس خيال كرد، كه ميثم از ساحران و پيشگويان است، خواست تفسيرش را از بين ببرد، ميثم گفت:
«نزد خودت نگه دار، اگر خبر شهادتم درست نبود، آن وقت آن را پاره كن.»(349)
شيخ ابو عبدالله فاضل مقداد، در كتاب ارزشمند «كنزالقرآن فى فقه القرآن» به مواردى از تفسير ميثم، اشاره و استدلال كرده است.(350)
در انتظار شهادت* امام على(عليه السلام) در مقاطع مختلف خبر شهادت ميثم تمّار را به وى ياد آورى كرد. روزى حضرت على(عليه السلام) در جمع مردم و يارانش، به ميثم فرمود:
«اى ميثم، پس از من تو را دستگير مى كنند و به دار مى آويزند. روز دوم از دهان و بينى ات خون مى آيد; بطورى كه ريش تو رنگين شود و روز سوم، با ضربه اى شكمت را مى درند، تا جانت برآيد، در انتظار آن باش، جايگاه دار تو روبه روى منزل عمرو بن حريث خواهد بود و تو دهمين كسى هستى كه بر دار خواهى رفت، چوبه دارت از همه كوتاهتر و به زمين نزديكتر خواهد بود. من نخلى كه تو را بر آن به دار مى آويزند، به تو نشان مى دهم.»
و دو روز بعد نخل خرما را به او نشان داد.(351)
* همچنين روزى ديگر امام على(عليه السلام) به ميثم گفت:
«چه مى كنى وقتى زنازاده بنى اميه تو را دعوت كند كه از من بيزارى بجويى؟ ميثم گفت: اى اميرمؤمنان، به خدا سوگند از تو بيزارى نمى جويم. امام فرمود: تو را خواهند كشت و بر دار خواهى رفت. ميثم در جواب گفت: صبر مى كنم و اين گرفتارى در راه خدا، اندك است. امام فرمود: در اين صورت تو در درجه من هستى.»(352)
* ميثم پس از شهادت امام على(عليه السلام) هر روز نزد درخت خرمايى كه قرار بود بر آن دار زده شود، مى رفت و خطاب به نخل خرما مى گفت: مبارك درختى هستى كه براى من آفريده شدى، او زير آن را جارو مى كرد و در آنجا نماز مى خواند.
* او همچنين نزد عمرو بن حريث مى رفت و مى گفت: من همسايه تو خواهم شد، برايم همسايه خوبى باش. عمرو بن حريث منظورش را نمى دانست و مى گفت:
«مى خواهى منزل ابن مسعود را بخرى؟!».(353)
سفر مكّه
* ميثم تمّار در سال 60هـ . ق. همان سالى كه امام حسين(عليه السلام) قصد كوفه كرد، براى زيارت خانه خدا به مكّه رفت. روزى خدمت امّ سلمه رسيد. امّ سلمه اسم او را پرسيد. گفت: ميثم هستم. امّ سلمه گفت:
«به خدا قسم بسيار شنيدم كه رسول خدا تو را در نيمه هاى شب ياد مى كرد، همچنين درباره تو، به على(عليه السلام) سفارش مى كرد.»(354)
در اين هنگام ميثم از احوال امام حسين(عليه السلام) پرسيد. امّ سلمه گفت: «به يكى از باغ هاى خود رفته است.» ميثم گفت:
«هنگامى كه برگشت، سلام مرا به او برسان و بگو به همين زودى نزد خداوند، همديگر را ملاقات خواهيم كرد.»
سپس امّ سلمه عطرى آورد تا ميثم محاسن خود را معطّر كند. ميثم پس از معطّر كردن گفت:
«تو ريش مرا خوشبو كردى، امّا به همين زودى در راه محبت اهل بيت(عليهم السلام) به خون خضاب خواهد شد. سپس امّ سلمه فرمود: امام حسين(عليه السلام) بسيار تو را ياد مى كند.»
ميثم گفت:
«من نيز هميشه او را به ياد دارم، اكنون براى امرى در شتابم و نمى توانم براى ديدنش صبر كنم.»(355)
ميثم پس از زيارت خانه خدا، آهنگ كوفه كرد. امّا اوضاع كوفه متشنّج بود. مسلم و هانى توسط عبيدالله به شهادت رسيدند. عبيدالله ترسيد اگر ميثم تمّار پا به كوفه بگذارد، مردم را پيرامون خود جمع كند، لذا دستور داد او را پيش از ورود به كوفه دستگير كنند. افراد سپاه عبيدالله، در قادسيّه، ميثم را بازداشت كرده، نزد عبيدالله بردند.(356) بعضى از نزديكان، به ميثم اشاره كرده و به عبيدالله گفتند: اين مرد نزد على(عليه السلام) از همه عزيزتر بود.
عبيدالله گفت: واى بر شما، على اين عجمى را اين قدر گرامى مى داشت؟! سپس گفت: تو ميثمى؟! ميثم گفت: بله. عبيدالله گفت: پروردگارت كجاست؟! ميثم گفت: در كمين ستمگران و تو يكى از ستمگرانى. عبيدالله گفت: از ابو تراب بيزارى جوى. ميثم فرمود: ابو تراب را نمى شناسم. عبيدالله بار ديگر گفت: از على بن ابى طالب بيزارى بجو. ميثم در پاسخ گفت: اجابت نمى كنم. عبيدالله گفت:
«به خدا قسم دو دست و پايت را قطع مى كنم و تو را به صليب مى كشم.»
ميثم در جواب گفت: اين روز را مولايم به من خبر داده است. عبيدالله پرسيد: مولايت ديگر چه گفت. ميثم پاسخ داد:
«فرمود: دست و پا و زبانت را خواهند بريد و تو را به صليب خواهند كشيد.»
عبيدالله پرسيد: مولايت نگفت توسّط چه كسى؟ ميثم پاسخ داد: آرى، گفت توسّط زنازاده بنى اميّه، عبيدالله بن زياد! عبيدالله به شدّت عصبانى و ناراحت شد و در پاسخ ميثم گفت:
«دست وپايت را مى برم و زبانت را وا مى نهم تادروغ گويىِ مولايت ثابت شود!»(357)
ميثم گفت:
«مولاى من دروغ نگفته و هر چه گفته از پيامبر و او از جبرئيل و او از خدا شنيده است. چگونه مى توانى با آنها مخالفت كنى؟ من اوّلين كسى هستم كه در عصر اسلام، لجام بر دهنم خواهند زد.»(358)
* عبيدالله دستور داد، ميثم را همراه مختار به زندان انداختند. در زندان ميثم به مختار گفت: تو آزاد خواهى شد و براى خونخواهى امام حسين(عليه السلام) قيام خواهى كرد و همين مرد (عبيدالله) را خواهى كشت.(359)