در آستان حبيب
حبيب بن مظاهر(615) از افراد سرشناس قبيله بنى اسد،(616) صحابى رسول الله(صلى الله عليه وآله) ،(617) و از ياران با وفاى امام على، امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) است.(618) حبيب از ياران نزديك امام على(عليه السلام) و از جمله گروه «شرطة الخميس»(619) به شمار مى رود. وى همچون ميثم تمار، علوم فراوانى از آن حضرت آموخت، كه از جمله، به علم «بلايا و منايا» مى توان اشاره كرد.(620) از جمله افتخارات مهم حبيب اين است كه در تمام جنگهاى حضرت على(عليه السلام) شركت داشت.(621)و عليه دشمنان ولايت شمشير زد. پس از شهادت امام على(عليه السلام) در كوفه زندگى مى كرد و از ياران امام حسن(عليه السلام) به شمار مى رفت. هنگامى كه معاويه مرد و يزيد به خلافت رسيد، امام حسين(عليه السلام) از بيعت با يزيد امتناع كرد و به مكه رفت. كوفيان در منزل سليمان بن صرد خزاعى جمع شدند و طىّ نامه اى از امام حسين(عليه السلام) دعوت كردند به كوفه بيايد، در اين نامه، اسم حبيب بن مظاهر به چشم مى خورد:
«اين نامه به حسين بن على(عليهما السلام) از طرف سليمان بن صرد، مسيب بن نجبه، رفاعة بن شداد، حبيب بن مظاهر و پيروان مسلمان اوست...»(622)
هنگامى كه مسلم بن عقيل وارد كوفه شد و در منزل مختار ثقفى سكونت كرد، سران و رؤساى قبايل مختلف، نزد مسلم آمدند. مسلم نامه امام را براى آنها قرائت كرد، همه گريستند، عابس بن ابى شيب شاكرى از جا برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت:
«من از ساير افراد نمى دانم و نمى دانم در دل آنها چه مى گذرد، اما به خدا درباره خودم مى گويم هر وقت مرا دعوت كنيد، اجابت مى كنم و با دشمنان شما مى جنگم و با شمشيرم از شما دفاع مى كنم تا به شهادت برسم.»
پس از سخنان عابس، حبيب بن مظاهر بلند شد و گفت:
«خدا تو را رحمت كند كه هر چه در دل داشتى، بيان كردى، به خدايى كه جز او خدايى نيست قسم، من نيز همانند تو مى انديشم.»(623)
پس از پايان جلسه، حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه از مردم براى امام حسين(عليه السلام)بيعت مى گرفتند.(624) هنگامى كه عبيدالله وارد كوفه شد، همه اصحاب مسلم، متفرق شدند و مسلم به شهادت رسيد، قبيله بنى اسد، حبيب و مسلم بن عوسجه را ميان قبيله پنهان كردند تا گزندى از جانب عبيدالله به آنان نرسد.(625)
سفر سرخ
حبيب بن مظاهر به قصد پيوستن به امام به همراه دوست وفادارش، مسلم بن عوسجه، شبانه از كوفه خارج شد. آنها از ترس سربازان عبيدالله روزها استراحت مى كردند و شبها راه مى پيودند. تا خدمت امام حسين(عليه السلام) رسيدند. هنگامى كه حبيب كمىِ ياران و زيادىِ دشمنان امام را ديد، خطاب به امام گفت:
«در نزديكى ما قبيله اى از بنى اسد منزل دارند، اگر اجازه مى دهى بروم و آنها را به يارى شما دعوت كنم، شايد خداوند آنها را هدايت كند و به وسيله آنان بدى را از ما دور كند.»
امام به او اجازه داد، حبيب به سوى آنها رفت و همه آنها را جمع كرد و خطاب به آنها گفت:
«اى بنى اسد، من خبرى براى شما آورده ام، در اين سرزمين حسين(عليه السلام) پسر على اميرالمؤمنين(عليه السلام) و فرزند فاطمه زهر(عليها السلام) دختر پيامبر خداست كه در نزديكى شما منزل گرفته است. گروهى از مؤمنين همراه و حامى او هستند، دشمنانش او را محاصره كرده اند تا او را بكشند. من آمده ام شما را به يارى او و دفع دشمنان وى دعوت كنم، به خدا قسم اگر او را يارى كنيد، خدا شرف دنيا و آخرت را به شما عطا مى كند.»
عبدالله بن بشر اسدى برخاست و گفت:
«اى ابا القاسم، خداوند به تلاش تو پاداش دهد. من نخستين كسى هستم كه دعوت تو را اجابت مى كنم.»
گروهى از بنى اسد او را همراهى كرده، با حبيب، به طرف امام حركت رفتند. شخصى از قبيله بنى اسد، قضيه را به عمربن سعد گزارش داد. عمر سعد از اين خبر برآشفت و دستور داد جلوى آنها را بگيرند. بنى اسد مقاومت كردند و ميان آنها جنگ در گرفت. بنى اسد كه حدود 90 نفر بودند و نمى توانستند با گروه 500 نفرى سپاه دشمن، جنگ را ادامه دهند، از تاريكى شب استفاده كرده و فرار كردند.(626) حبيب برگشت و جريان مأموريت خود را به امام بازگو كرد. امام حسين(عليه السلام) فرمود: { وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللهُ... {وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللَّهِ.(627)
خطيب تاسوعا
عصر روز نهم محرم، اصحاب امام ديدند گروهى از لشكر دشمن، به طرف خيمه ها مى آيند، امام حسين(عليه السلام) به برادرش عباس فرمود: «عباس! برادرم! جانم فدايت، سوار مركب شو، ببين آنان را چه شده و چرا چنين مى كنند؟»(628)
عباس بن على(عليهما السلام) همراه بيست سوار كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر در ميان آنها بودند، نزد دشمن رفته، گفتند: چه انديشه اى داريد و چه مى خواهيد؟ جواب دادند: امير، دستور داده به شما بگوييم يا تسليم شويد، يا با شما جنگ كنيم.
عباس گفت: شتاب نكنيد، همين جا بايستيد تا نظر برادرم را بپرسم.
آنان قبول كردند، هنگامى كه عباس براى تعيين تكليف نزد امام رفت، حبيب به زهير گفت: اگر تو صحبت مى كنى، صحبت كن و الاّ من قصد دارم با اين قوم سخن بگويم. زهير گفت: تو سخن بگو. حبيب خطاب به آنها فرمود:
«به خدا سوگند، گروهى فردا در حالى به پيشگاه خدا حاضر شوند، كه فرزند پيامبر و همراهان و خاندان او و بندگان سحر خيز اين شهر را كشته اند، قوم بدى محسوب مى شوند.»(629)
يار با وفا
شب عاشورا، همه اصحاب و ياران امام به تلاوت قرآن و نماز مشغول بودند، هلال بن نافع مى گويد:
«همراه امام حسين(عليه السلام) بودم كه امام از من جدا شد و به خيمه خواهرش زينب(عليها السلام)رفت. من منتظر ايشان نزديك خيمه ايستاده بودم، زينب به استقبال امام آمد و بالشى گذاشت و امام نشست و با او رازى گفت، چيزى نگذشت كه اشك زينب جارى شد و به امام گفت: برادر جان! آيا شهادت تو را مى بينم و ـ با اين همه دشمن كينه توز ـ بانوان و كودكان را سرپرستى كنم؟ اين مسؤوليت سنگينى است! ديدن شهادت اين جوانان پاك و زيبارويان بنى هاشم (مرا نيز آشفته كرده) بر من گران خواهد بود! سپس عرض كرد: برادر جان، آيا اصحابت را آزموده اى؟ من نگرانم وقت درگيرى تنهايت بگذارند.»
امام گريه كرد و فرمود:
«به خدا سوگند، آنها را آزمودم، در آنان جز دلاوران و والا گوهران پايدار ـ كه به كشته شدن در ركابم همانند كودك به شير مادر مأنوسند ـ وجود ندارند.»(630)
هلال بن نافع كه گفتگوى آن دو را شنيد، گريه كرد و نزد حبيب آمد و آنچه ديده و شنيده بود، به او گفت، حبيب اين يار با وفاى امام حسين(عليه السلام) گفت: «به خدا سوگند، اگر منتظر فرمانش نبودم، همين امشب به نبرد با اين نامردان مى شتافتم.»
هلال به حبيب گفت:
«اهل بيت امام در بيم و هراس به سر مى برند و گمان مى كنم، بانوان بى تاب اند، دوست دارى ياران را جمع كنى تا بار ديگر اعلام وفادارى كنند؟ من زينب را چنان آشفته ديدم كه قرار از كفم رفته است.»
حبيب قبول كرد و همه اصحاب را فراخواند، از خيمه ها بيرون آمدند و دور او جمع شدند، همه با هم تا نزديك خيمه هاى اهل بيت امام رفتند. در اين هنگام حبيب فرمود:
«اى خاندان و سروران ما. اى زنان نگران حرم پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين شمشيرهاى آويخته ياران شماست كه تصميم دارند در گردن دشمنان شما فرود آيند و اين نيزه هاى غلامان شماست كه سوگند ياد كرده اند، آن را جز در سينه اين نامردمان كه دوست دارند شما را پراكنده كنند، جا ندهند.»(631)
شوق شهادت
حبيب از اينكه مى ديد، در ركاب امام حسين(عليه السلام) به فيض شهادت نايل مى شود، ابراز خوش حالى مى كرد و مى خنديد. برير بن خضير همدانى به حبيب گفت: برادر، اين ساعت، ساعت شوخى و خنده نيست. حبيب در پاسخش گفت:
«فَأَىّ مَوضِع أَحَقّ مِنْ هذا بِالسُّرُورِ وَ اللهِ ما هُوَ إِلاّ أَنْ تَمِيلَ عَلَينا هذِه الطغام بِسُيُوفِهِم فَنُعانِقُ الْحُور الْعَين».(632)
«چه جايى بهتر از اينجا براى خوش حالى؟! به خدا قسم دوست دارم با اين ياغيان نبرد كنم تا چون شمشيرهايشان بر من فرود آرند، حور العين را در بهشت در آغوش كشم.»(633)
شهادت
ظهر عاشورا، هنگام نماز، ابو ثمامه صيداوى،(634) خدمت امام عرض كرد:
«اى ابا عبدالله، جانم فدايت، مى بينم كه لشكر دشمن قصد كشتن تو را دارد، به خدا قسم، كشته نخواهى شد، تا در راه تو كشته شوم، دوست دارم، نماز ظهر را با تو بخوانم و بعد از نماز خدا را ملاقات كنم.»
حضرت سر به آسمان بلند كرد و فرمود:
«نماز را ياد كردى، خدا تو را از نمازگزاران و ذاكران قرار دهد، بله، الآن وقت نماز است. از قوم بخواهيد دست از جنگ بردارند تا نماز بخوانيم.»(635)
حصين بن تميم از لشكر عمر سعد، صداى امام را شنيد و گفت: خدا نماز شما را قبول نمى كند. حبيب بن مظاهر از گستاخى او ناراحت شد و در جوابش گفت: «اى الاغ ستمگر، نماز پسر رسول خدا قبول نمى شود و نماز تو قبول مى شود؟»
هنگامى كه حصين جواب دندان شكن حبيب را شنيد، بر او حمله ور شد و حبيب هم قهرمانانه با او جنگيد و 62 نفر از آنان را از پاى درآورد.(636) سرانجام بديل بن صريم تميمى با شمشير سر حبيب را شكافت و محاسن سفيد اين يار با وفاى هفتاد و پنج ساله(637)امام حسين(عليه السلام) به خون سرش آغشته شد. شخصى ديگر، نيزه اى بر بدن حبيب زد و او را از اسب به زير انداخت. در اين هنگام حصين، شمشير ديگرى بر سرش زد و او را به شهادت رساند، شخص ديگر سر حبيب را از بدن جدا كرد. سپس حصين سر حبيب را بر گردن اسبش آويخت و در ميان لشكر چرخاند.
هنگامى كه خبر شهادت حبيب به امام حسين(عليه السلام) رسيد، چهره مباركش درهم شكست و فرمود:
«للهِِ دَرُّكَ يا حَبِيب لَقَدْ كُنْتَ فاضِلاً تَخْتِمُ الْقُرآنَ فِي لَيلَةِ واحِدَة».
«آفرين بر تو اى حبيب، تو شخص فاضلى بودى كه در يك شب، قرآن را تمام مى كردى.»(638)
سر حبيب
هنگامى كه لشكر عمر سعد به كوفه برگشتند، قاتل حبيب سر او را بر گردن اسب آويزان كرد و براى گرفتن جايزه، به سوى قصر عبيدالله رفت. قاسم فرزند حبيب بن مظاهر سر پدر را شناخت و سوار را تعقيب كرد، قاتل حبيب كه به رفتار قاسم مشكوك شده بود، ايستاد و گفت: اى پسر چرا از من جدا نمى شوى؟ قاسم جواب داد: سرى كه به گردن اسبت انداخته اى، سر پدر من است آن را بده تا دفن كنم. قاتل حبيب قبول نكرد و گفت: مى خواهم نزد عبيدالله ببرم و جايزه بگيرم، بعدها قاسم، قاتل پدرش را در جنگ مصعب بن زبير به قتل رساند و انتقام پدر را از او گرفت.(639)
مرقد
بنى اسد، جنازه حبيب بن مظاهر را در نزديك بالاى سر امام حسين(عليه السلام) دفن كردند.(640) و اكنون ضريح جداگانه اى براى اين پير فداكار وجود دارد كه زائران كوى حسينى او را زيارت مى كنند.