صحيح نيست كه هيچ مسلمانى اين جمله را اين گونه برداشت كند كه امام حسين عليه السلام از اينكه در خطر شهادت در راه خدا قرار گرفته و نمى تواند اين خطر را از خويش دور كند و با زنان و فرزندان خود به سلامتى زندگى كند، ناله و اظهار بى دلى و ناتوانى كند و آن هم خود را به خدا معرفى كند كه خدايا من دختر زاده پيغمبر تو مى باشم ، مگر خود پيغمبر را نكشتند و مسموم نكردند؟ مگر على عليه السلام ، و امام حسن به شهادت نرسيدند؟ چه ناله اى از شهادت و چه گله اى از كشته شدن مسلمانانى كه چند سالى و گاهى چند ماه بلكه چند روزى زير دست رسول خدا تربيت يافته بودند، با آنكه سابقه بت پرستى و شرك داشتند، هرگز از شهادت ناله نكردند و هنگام بيرون رفتن از خانه خويش دعا مى كردند كه سالم برنگردند و به سعادت شهادت در راه خدا برسند، چگونه فرزند پيغمبر و روح اسلام و ثمره ى شخصيت على ابن ابى طالب و فاطمه دختر پيغمبر از اينكه شايد كشته شود به ستوه آيد و دست به دامن خدا و پيغمبر شود كه اين بلا را از وى بگرداند و او زنده بماند.
عمر بن جموح كليددار بتخانه مدينه
عمرو بن جموح از مسلمانان و اهل مدينه كه سابقه ى بت پرستى دارد و كليددار يكى از بت خانه هاى مردم مدينه بوده است ، و در بت پرستى ثابت قدم بوده و با آنكه اسلام در شهر مدينه شايع شده بود دست از بت پرستى بر نمى داشت و با اخلاص تمام در مقابل بتى كه در خانه داشت كرنش مى كرد، با آنكه جوان هاى بنى سلمه فراهم شدند و چندين شب متوالى بت او را مى دزديدند، و در چاه و چاله هاى كثيف مدينه مى انداختند و اين پيرمرد بيچاره هر روز صبح در جستجوى خداى خود مى گشت و او را از ميان كثافت ها در مى آورد و در خانه شستشو مى داد و خوشبو مى كرد و آنگاه با فروتنى در مقابل وى مى ايستاد و معذرت مى خواست و مى گفت :اگر مى دانستم چه كسى با تو چنين مى كند به حساب او مى رسيدم ، اما باور كن كه نمى دانم و معذورم جوانان بنى سلمه برنداشتند و آنقدر در اين كار پافشارى كردند كه روزى فطرت خفته اش بيدار شد و خطاب به معبود خود كه او را با لاشه حيوانى به ريسمان بسته و در چاه انداخته بودند نگريست و گفت :تالله لوكنت الها لم تكن
انت و كلب وسط بئر فى قرن
با دلى شكسته و خاطرى افسرده و روحى نااميد به خانه برگشت و دست از بت پرستى كشيد و شايد در همان روز به دين مبين اسلام درآمد.اين مرد با اين سابقه ى بت پرستى موقعى كه مسلمان شد اسلام به قدرى روح منحط و افتاده او را اوج داد و به اندازه اى در يكى دو سال تربيت اسلامى سطح فكر او بالا رفت كه وقتى در ماه شوال سال سوم هجرت براى جنگ احد آماده شد اولا چهار پسرش كه همگى آماده همراهى با رسول خدا بودند و ديگر بستگانش به اصرار تمام گفتند: تو پيرمرد از كار افتاده اى و علاوه بر آن از پاى خويش مى لنگى ، و چهار پسرت در اين سفر همراه رسول خدا مى روند، تو در خانه بمان و خود را به زحمت ميفكن ، عمرو كاملا از اين پيشنهاد و اصرار بى جاى پسران و بستگان برآشفت و دست به دامن رسول خدا صلى الله عليه و آله شد و گفت بهشت را از من دريغ مدار، بگذار من هم با همين پاى لنگ در بهشت بگردم .
تقاضاى شهادت در راه خدا
عمرو چون براى بيرون رفتن از خانه خويش آماده شد، دست به دعا برداشت و گفت : اللهم ارزقنى الشهاده ، اللهم لا تردنى الى اهلى خدايا چنان روزى كن كه در اين سفر كشته شوم و به شهادت برسم خدايا نكند، و چنان روزى پيش نيايد كه من نااميد از شهادت از اين سفر به خانه ام بازگردم ، يعنى پروردگار من كه عمرو بن جموح و يك فرد مسلمان هستم امروز به اميد شهادت و شوق كشته شدن در راه خدا بيرون مى روم اين اميد مرا نااميد كن و مرا از اين فيض بى نصيب مفرما.اگر يك مسلمان كه عمرى را در سابقه بت پرستى گذرانده و در پايان هم با فشار جوانان قبيله اش از بت پرستى دست كشيده اسلام روح او را چنان اوج مى دهد كه برگشتن از ميدان جهاد و به سلامت پيش زن و فرزند را نااميدى و محروميت و بى نصيبى حساب مى كند، و با يك دنيا اخلاص و راستى و صدق نيت از خدا مى خواهد