پرسش ها و پاسخ ها نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
خود آغاز فصلي نوين و دوراني تازه بود كه از اواخر قرن نوزدهم شروع شد و در قرن بيستم به اوج خود رسيد.اگر چه مبارزات گوناگوني با چنين حركات استقلال طلبانه صورت گرفت، امّا در نهايت غربيها به اين نتيجه رسيدند كه بهتر است قدري واقع بين باشند و با مطرح كردن ايده «رابطه» به جاي «استعمار» بتوانند در آينده نيز از چنين كشورهايي استفاده ببرند. از جمله اين حركت هاي استعماري، طرح تشكيل كشورهاي مشترك المنافع (Common wealth)بود كه از سوي انگلستان پيشنهاد شد تا مستعمراتي كه قبلاً زير سلطه انگليس بودند و اكنون استقلال يافته اند تحت اين عنوان همكار و شريك انگليس گردند و اين بار استعمار به شيوه اي ديگر ادامه يابد.در هر حال، روند استقلال طلبي روز به روز تشديد ميشد و اين خود شيوه هاي نوتري را براي استعمارگري طلب ميكرد. به گونه اي كه استعمار آشكار جاي خود را به استعمار پنهان داد. يكي از اين شيوه هاي جديد به اين نحو بود كه: دولت هاي استعماري عوامل و احزابي را در كشورهاي استقلال يافته به وجود ميآوردند ]و يا به گونه اي در فرايند شكل گيري برخي تشكلها و احزاب دخالت ميكردند كه حتّي گاهي خود گردانندگان اين احزاب نيز متوجّه دخالت عوامل بيگانه و جهت دهي آنان نبودند[، كه با طرح شعارهاي ضد استعماري مردم را پيرامون خود جمع ميكردند و بعد از قدرت يافتن حزبي كه با شعار مبارزه با استعمار تشكيل و سامان يافته بود، دست دوستي به اربابان خارجي ميدادند و منافع آنها را تأمين ميكردند.با گذشت زمان و افزايش تجربه، غربيها به اين نتيجه رسيدند كه دوام و نهادينه شدن استعمار و سوء استفاده از كشورهاي ديگر در گرو تغيير فرهنگ و ايدئولوژي كشورهاست; به گونه اي كه هم نوع بينش افراد تغيير كند و تفكّري مبتني بر فردگرايي، «مصرف گرايي» و «ثروت اندوزي» ـ نظير آنچه بر غرب و آمريكا حاكم است ـ پديد آيد، و هم نظامي بر آن كشورها حاكم باشد كه مبنايش استفاده از ابزارها و فن آوري جهان غرب و مرعوب گشتن در مقابل پيشرفت هاي آنها باشد.اگر اين دو هدف برآورده ميشد دوام سلطه نيز تضمين لازم را مييافت; امّا يكي از موانع تحقّق اهداف ياد شده، در مشرق زمين، «فرهنگ شرقي» بود كه مبتني بر قناعت و روحيّه «جمع گرايانه» است. از اين رو، حربه تهاجم فرهنگي با پيچيدگيهاي خاصّ آن در دستور كار غربيان قرار گرفت. در اين راستا، ايده توأم بودن فرهنگ و تكنولوژي مطرح شد: مدّعاي اصلي اين ايده اين بود كه هر تكنولوژي فرهنگ ويژه خود را به همراه دارد و هر جا كه تكنولوژي وارد شد فرهنگ آن نيز خواه ناخواه وارد خواهد شد، پس يا بايد تكنولوژي را همراه فرهنگ پذيرفت يا بايد هيچ كدام را نپذيريم; و چون تكنولوژي از غرب ميآيد به ناچار فرهنگ هم بايد از غرب بيايد.البتّه اين ايده بطلان خود را در كشور ژاپن نشان داد; چرا كه ژاپنيها علي رغم پاره اي تأثرات كه از فرهنگ مهاجم غرب پذيرفتند، با حفظ و تأكيد بر آداب و سنن و ارزشهاي شرقي و فرهنگ خودي توانستند به پيشرفت هاي عظيمي دست يابند به گونه اي كه از خود غربيها هم گوي سبقت را ربودند.پيش از پيروزي انقلاب اسلامي در ايران نيز، در چارچوب همين سياست غرب، بحث تقابل اسلام و توسعه مطرح شد. طرّاحان اين توطئه مدّعي بودند كه اسلام دين زهد، قناعت و صرفه جويي است و توسعه آيين پيشرفت و استفاده از ثروت بيشتر است; بنابراين نميتوان بين اين دو آشتي داد و اسلام توسعه را برنميتابد و از آنجا كه ما ناچار از توسعه ايم، بايد اسلام و يا لااقل آن بخش هايي از اسلام را كه مخالف توسعه است كنار بگذاريم.اين روزها نيز چنين نغمه هايي در قالب سخنراني، مقاله، كتاب و... به گوش ميرسد، كه در پي القاء همين تفكّر; يعني، ضديّت اسلام با توسعه است: شكل دهي مباحثي از قبيل «تقابل سنّت و مدرنيسم»، «ضرورت نقد سنّت» و امثال آن همگي در اين راستا قابل ارزيابي است.اگر چه بررسي تفصيلي رابطه اسلام و توسعه مجالي واسع ميطلبد، امّا تأكيد ميكنيم كه اسلام نه تنها با توسعه و پيشرفت مخالف نيست، بلكه هر روز مسلمان را بهتر از روز قبل ميخواهد. منتها اين توسعه را در چارچوب ارزشها و احكام نوراني خود كه تأمين كننده مصالح دنيا و آخرت انسان است طلب ميكند، و هيچ گونه تلازميبين پيشرفت و توسعه و پذيرش فرهنگ غربي مشاهده نميكند.