حق آزادى در اسلام - حکمت اصول سیاسی اسلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حکمت اصول سیاسی اسلام - نسخه متنی

محمد تقی جعفری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حق آزادى در اسلام

آزادى عقيده

تحقيق درباره ى اين آزادى در سه بعد بايد انجام بگيرد:

بعد يكم- اصل معتقد بودن است يعنى آيا انسانها آزادند در اينكه داراى اعتقادى باشند يا در اين دنيا بدون اعتقاد زندگى كنند؟

بعد دوم- آيا انسانها آزادند در اينكه در همه ى عمر در حال پذيرش يك عقيده و رها كردن عقيده ديگرى به سر ببرند؟

بعد سوم- حقائقى كه براى اعتقاد انتخاب مى شوند. اين حقائق به طور كلى مربوط به
پنج موضوع مى باشند: موضوع يكم- حقائقى پيرامون اجزائى از جهان هستى. موضوع دوم- حقائقى مربوط به كل هستى. موضوع سوم- حقائقى مربوط به اجزائى از انسان آنچنانكه هست. موضوع چهارم- حقائقى مربوط به كل موجوديت انسان آنچنانكه هست، "فردى، اجتماعى" و قرار گرفتن او در امتداد زمان "گذشته، حال و آينده". موضوع پنجم- حقائقى مربوط به بايستگيها و شايستگيهاى انسان.

بعد يكم- اصل معتقد بودن، يعنى آيا انسانها آزادند در اينكه اعتقادى داشته باشند و يا در اين دنيا بدون اعتقاد زندگى كنند؟

اين مسئله چنين است كه آيا انسان حق دارد كه از آزادى درباره ى اينكه اعتقادى داشته باشد و يا بدون اعتقاد، زندگى خود را سپرى كند، برخوردار باشد؟ پاسخ اين مسئله چنين است كه با نظر به اين اصل ضرورى كه حداقل تفسير زندگى اينست كه انسان معتقد باشد به اينكه زندگى همين است كه من آن را مطلوب خود مى دانم، يا زندگى همان است كه من در مغز خود آن را تفسير نموده و پذيرفته ام اگر چه به اين زندگى كه من دارم تطبيق نمى شود، محال است كه انسان در اين دنيا بدون اعتقاد زندگى كند، حتى اگر كسى بخواهد در اين دنيا بدون اعتقاد زندگى كند، باز بايد براى همين زندگى بى اعتقاد پشتيبانى داشته باشد كه اين پشتيبان خود اعتقاديست. [ معروف است كه ارسطو در ضرورت پرداختن به فلسفه، چنين گفته است: اگر واقعيت مقتضى است كه به فلسفه بپردازيم، بايد به فلسفه بپردازيم و فيلسوفى كنيم و اگر واقعيت مقتضى نيست كه به فلسفه بپردازيم، باز بايد به فلسفه بپردازيم و فيلسوفى كنيم تا اثبات كنيم كه پرداختن به فلسفه و فيلسوفى مقتضى ندارد. ]

خلاصه، بدانجهت كه بشر نمى تواند ضرورت و يا شايستگى مبانى كلى زندگى خود را هر اندازه هم روشن باشند، بدون چنين بايد و يا چنين شايد بپذيرد، مجبور است درباره ى آن مبانى معتقد باشد، زيرا ماهيت احساس ضرورت و شايستگى با ترديد در آن دو يا علم برخلاف آن دو، سازگار نمى باشد.

بعد دوم- آيا انسانها آزادند در اينكه در همه ى عمر در حال پذيرش يك عقيده و رها كردن عقيده اى ديگر به سر ببرند؟ اين سئوال اگر چه در نظر ابتدائى بسيار ناچيز مى نمايد، زيرا انسانها عموما به استثناى افراد غيرمعمولى، عقايد خود را بر مبناى اصول ثابته اى استوار مى سازند كه در مدتهائى طولانى از عمر متزلزل نمى شود تا نيازى به اتخاذ عقيده اى جديد به وجود بيايد، ولى با توجه به اين حقيقت كه تبدل و تجدد عقيده به جهت دگرگونيهاى فكرى و تغييرات روانى، امرى است طبيعى، اگر دگرگونيها و تغييرات مزبور مستند به حقائق عاليتر بوده باشد، دليل رشد روحى انسان مى باشد، ولى عقائد اساسى كه بشر را در مسير حيات
معقول قرار مى دهند، اگر چه همواره بايد با خرد و منطق سليم مورد انديشه و تقويت و معرفت جديد قرار بگيرند، قابل زوال نيستند.

/ 339