سختيانى آب جارى مى كند - ترجمه الغدیر جلد 21

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه الغدیر - جلد 21

عبدالحسین امینی؛ مترجمین: محمدتقی واحدی، علی شیخ السلامی، سید جمال موسوی، محمدباقر بهبودی، زین العابدین قربانی لاهیجی، محمد شریف رازی، علی اکبر ثبوت، جلال الدین فارسی، جلیل تجلیل

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سختيانى آب جارى مى كند

" ابو نعيم " در " حيله الزلياء " 5:3، با اسنادش از " عبد الواحد بن زيد " روايت كرده كه گفته است: " با ايوب سختيانى در كوه حرا بودم. سخت تشنه شدم، تا اينكه تشنگى را در چهره من ديد. گفت: چه عارضه اى بر تو رسيده؟

گفتم: تشنه ام، و بر جان خود مى ترسيدم. گفت: آيا كار مرا مخفى مى دارى؟ گفتم آرى. گفت پس سوگند بخور. من نيز سوگند خوردم مادام كه زنده است، احوال او را نگويم. آنگاه با پاى خود بر حرا زد و آب جارى شد. از آن آب نوشيديم و سيراب شديم و مقدارى هم با خود برداشتيم. و تا او نمرده بود، به كسى از اين قضيه چيزى نگفتم ".

و در " روض الفائق " ص 126 چنين آمده است: " گروهى با ايوب سختيانى مسافرت مى گردند. نتوانستند آب بدست بياورند. ايوب گفت: آيا تا من زنده ام مخفى مى داريد؟ همگى گفتند: آرى. آنگاه دايره اى ترسيم كرد و آب از درون آن جارى گشت و همگى سيراب شديم. به بصره كه آمديم، حماد بن زيد اين
موضوع را خبر داد و عبد الواحد بن زيد گفت: من در همان روز با از بودم ".

شيخى در بهشت كاخ مى فروشد

" مردى از خراسان نزد حبيب بن محمد عجمى بصرى و مى خواست به مكه برود. به او گفت: اى شيخ براى من خانه اى بخر و پولى داد و عازم مكه شد. حبيب پول را گرفت و تصدق داد. اين مرد كه از مكه بازگشت، گفت با من بيا و خانه را كه خريده اى نشان بده. او گفت امروز آن خانه را نخواهى ديد، اما آنگاه كه بميرى آن خانه را مشاهده خواهى كرد. پس آن مرد خراسانى گفت پيمان نامه آنرا بنويس تا با خود همراه كنم. حبيب چنين نوشت:

" بسم الله الرحمن الرحيم. اين نامه خانه اى است كه حبيب در بهشت خريدارى كرده است. اين خانه چنين و چنان و ارتفاعش چنين و چنان است ". سپس نامه را مهر زد و به او داد. مرد اين نامه را گرفت و به خراسان پيش اهل بيت خود رفت. خانواده اش گفتند: تو ديوانه شده اى. هر گاه مالت را ضايع نمى كردى، تو را صاحب خانه كرد، و اين عمل تو كار ديوانگان است آن مرد، تا زمانى كه خدا خواسته بود. زنده مانده و هنگامى كه حال مرگش فرا رسيد، به اهل بيت خود گفت: اين نامه را در كفن من قرار دهيد، و چون درگذشت آنرا در كفن او قرار دادند و او را در قبر گذاشتند. حبيب كه در بصره بود، ناگاه آن نامه را در كنار خود ديد كه در ذيل آن نوشته شده بود: اى ابو محمد، خداوند آن قصرى را كه تو خريده بودى بر آن مرد داد. او هم نزد خانواده آن مرد رفته و گفت: خداوند بر پدر شما قصرى داد و اين هم نامه اش. آنگاه همگى مشاهده كردند، و ديدند همان نامه اى است كه با او به خاك سپرده بودند ".

" ابن عساكر " در " تاريخ " خود 32:4 اين روايت را نقل كرده و مصحح كتاب، در اين موضع، گفته است كه: " مولف، اين واقعه را به دو صوت كوتاه
و مفصل روايت كرده، لكن مضمون هر دو، يكى است و اين واقعه به حبيب تعلق دارد و اميد است كه مدعيان بر دور او جمع نشوند و آنرا نردبانى براى خوردن مال مردم قرار ندهند و احوال امثال حبيب، قياس پذير نيست و قاعده علمى ندارد ".

/ 171