درنگ كردن آفتاب براى اسماعيل حضرمى
در جلد پنجم ص 21 " الغدير " گفتيم كه چگونه آفتاب بخاطر " اسماعيل حضرمى " از حركت باز داشته شد. آنجا كه او و خدمتكارش يك روز سفر مى كردند. به خدمتكاران گفته بود: به آفتاب بگو كه درنگ كند، تا ما به مقصد برسيم. آفتاب درنگ كرد تا آنها به مقصد رسيدند. آنگاه به خادم گفت: آيا اين زندانى را آزاد نمى كنى " خادم فرمان داد كه آفتاب غروب كند. آفتاب هم غروب كرد و فورا شب شد.اين داستان را، بهمانگونه كه " سبكى " در " طبقات " خود 51:5، و " يافعى در " مرآت " 178:4 و " ابن عماد " در " شذرات " 362:5 و " ابن حجر " در " الفتاوى الحديثيه " ص 232 آورده اند، نقل كرديم.
"نويسنده گويد:" شايد به فتواى شرع هواى نفس، انسان بتواند اقوال بيهوده را بپذيرد و هر چه دلش مى خواهد به زبان آورده و عقل خود را كنار زده و همچون ديوانگان اظهاراتى بكند. ما از غلو در فضايل به خدا پناه مى بريم.
دلاوى طفلى را شير مى دهد
" يافعى " در " مرآت الجنان " 265:4: در نزد سيد ابى محمد عبد الله دلاوى متوفى 721، طفلى بود كه مادرش گم شده بود، طفل گريه كرد.شيخ باپستان خود كه از شير پر شده بود، به طفل شير داد تا ساكت شد ".
"نويسنده گويد:" من نمى دانم كه ديگر امثال ان كتابهاى تاريخى كه از نظاير اين مطالب مضحكه آكنده اند و در بين جامعه علمى مورد مطالعه و استناد و استفاده قرار مى گيرند، چه مايه اعتبارى مى توانند داشته باشند؟.