قبيصه بن ضبيعه
" زياد "، رئيس شرطه خود " شداد بن هيثم " را مامور كرد كه " قبيصه پسر ضبيعه پسر حرمله عبسى " را دستگير نمايد. او " قبيصه " را از قبيله اش خواست. او نيز شمشيرش را در دست گرفت. " ربعى بن حراش بن جحش عبسى " و مردانى از قبيله اش پيش او آمدند تا با فرستاده " زياد " بجنگند. اما فرستاده " زياد " گفت: تو اى " قبيصه "، خون و مالت در امان دادند، چرا مى جنگى؟ اصحابش به او گفتند: حال كه امان دادند، چرا مى جنگى و ما را هم به جنگيدن وادار مى كنى؟ گفت: واى بر شما، اين " پسر آن زنازاده "است كه هرگاه بر من دست يابد، هرگز از دست اورهايى ممكن نيست و سرانجام مرا مى كشد. اهل قبيله گفتند: چنين نيست. آنگاه وى دست خود را در دست آنان قرار داد و آنها او را پيش " زياد " وردند. او گفت: " بشتابيد، كار او را تمام كنيد، چرا گرفتارى مرا بيشتر مى كنيد؟ من چگونه مى توانم كسى را آزاد كنم كه فتنه ها بر مى انگيزد و بر فرمانروايان حمله مى كند؟ " گفت: " من فقط از روى امانى كه به من دادند پيش تو آمدم ". زياد گفت: " او به زندان بيندازيد " و سرانجام با ياران " حجر " كشته شد.
عبدالله بن خليفه
" زياد "، " بكير بن حمران احمرى " را فرستاد تا " عبدالله بن خليفه طائى " را دستگير كند، چرا كه او را با " حجر " ديده بود. گروهى را به جستجوى او گماشتند، تا او را در " مسجد عدى بن حاتم " يافتند و از آنجا بيرون كردند. وقتى كه مى خواستند او را بيرون بياورند، او با عزت نفسى كه داشت خود دارى كرد،پس با آنها به جنگ برخاست. پس به او آنقدر سنگ انداختند تا بيفتاد. خواهرش " ميثاء " فرياد زد: اى قبيله " طى " آيا پسر خليفه را تسليم مى كنيد؟ زبانتان را باز كنيد و نيزه هاتان را بكار گيريد. " احمرى " كه اين فرياد را شنيد، ترسيد كه قبيله " طى " جمع شوند و او رابكشند. لذا فرار كرد. گروهى از زنان " طى " بيرون ريختيد و او را در خانه اى بردند و " احمرى " از آنجا فرار كرد تا به نزد " زياد " رسيد و گفت كه قبيله " طى " بر سر من ريختند و نتوانستم با آنها روبرو شوم، لذا پيش تو آمدم. زياد پيش " عدى " كسى فرستاد، در حالى كه او در مسجد بود. او را به زندان افكند، چرا كه از جاى " عبدالله " خبر داشت. " عدى " گفت: من چگونه كسى را پيش تو بياورم كه مردم او را كشته اند؟ گفت: بياوريد تا بكشندش. او بهانه آورد و گفت: من نمى دانم كجا است و چه كار مكند پس او زندانى كرد.ديگر از اهالى " مصر "، از قبيله " يمن " و " مضر " و " ربيعه " كسى نماند
مگر اينكه او را گرفته و پيش " زياد " مى آوردند و باز جوئى مى كردند و در مورد " عبدالله " مى پرسيدند، تا اينكه " عبدالله " خارج شد و مدتى در ميان قبيله " بحتر " پنهان گرديد. " عبدالله " به " عدى " پيام فرستاد كه هر گاه دوست دارى من بيايم و با تو پيمان ببندم. " عدى " در پاسخ گفت: " بخدا هر گاه تو زير پاهاى من بودى هرگز قدم از روى تو بر نمى داشتم و از تو نمى گذشتم ". زياد، عدى را خواست و به او گفت: " من ترا آزاد كردم به شرطى كه او را به كوفه ببرى و در ميان كوههاى " طى " اقامت كنيد. او موافقت كرد، آنگاه بر گشت و به " عبدالله بن خليفه " پيغام داد: " خارج شو كه هر گاه ببينم خشم او فرو نشسته است، با او صحبت مى كنم تا از تو دست بردار شود، انشاء الله ". سپس بطرف دو كوه " طى " بيرون آمد و پيش از مرگ " زياد " در آنجا وفات كرد.