رمز جاودانگی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
او گذشته بود. هنوز در ساختمان قديمى وزارت آموزش و پرورش، در خيابان اكباتان مستقر بود و امور كشور را از همانجا رتق و فتق مىكرد. او ترجيح مىداد به ساختمان نخست وزيرى ـ در خيابان پاستور ـ نقل مكان نكند، چون آن جا را زيبنده نخست وزيرى جمهورى اسلامى نمىديد. هرگاه در اين مورد با او سخنى به ميان مىآمد، مىگفت: آن ساختمان با شرايطى كه دارد، ارتباط من و مردم را قطع مىكند! اتاق جمع و جور او در همين ساختمان قديمى موجب مىشد تا تمامى حركات و سكنات آن بزرگوار در جمع دوستان مورد ملاحظه قرار گيرد.ساعت برگزارى نماز جمعه نزديك مىشد. ما، در يكى از اتاقهاى مجاور به كارهاى مرتبط مشغول بوديم. هر چند در شرايط آن روز، كار در روز جمعه هم ارزنده بود، امّا غفلت از نماز جمعه را نمىشد به هيچ بهانهاى توجيه كرد. اندكى به ظهر مانده بود. كه از اتاقش خارج شد و با لحنى همراه با ملاطفت، پرسيد: به نماز جمعه نمىآييد؟در آن حال و هواى روحانى، چه كسى را ياراى پاسخ «نه» گفتن با او بود؟! همراهش سوار يك اتومبيل قديمى شديم. راننده به انتهاى خيابان اكباتان كه رسيد، در ميدان بهارستان خواست از مسير خيابان جمهورى اسلامى به دانشگاه ـ محلّ نماز جمعه ـ برود.با آهنگ محبّتآميزى گفت: لطفاً از طرف سرچشمه برويد. فكر كردم كار خاصّى در آن محل دارد. حدسم درست بود. پس از آنكه نزديك كوچه ذغالىها رسيديم، تذكر داد اتومبيل را كمى آهسته براند. او با كنجكاوى ويژه به اطراف توجّه داشت.صاحبان چرخ دستىها مشغول فروش ميوههاى فصل بودند. بعضى مغازهها نيز باز بودند. پس از گذشتن از سرچشمه، پرسشى در ذهنم شكل گرفت. راستى! او دنبال چه بود؟ تا خود سخن آغاز كرد و گفت: