رمز جاودانگی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
پرورش، اين چهره مصمّم را در جلسات وزارتى مىديدم. امضاى او در پاى برگه سفيدى كه به دستم دادند، تا به استخدام رسمى آموزش و پرورش در آيم، توفيقى براى همكارى نزديكتر با او بود.ابتداى پرداختن او به مسائل آموزش و پرورش با داعيه كارآمد كردن آموزشهاى متوسّطه و توسعه آموزشهاى فنّى و حرفهاى همراه بود. او به جوان گرايى اعتقادى وافر داشت. از جسارت جوانان براى كار و تحوّل استقبال مىكرد.در يكى از روزهاى اواخر بهمن سال 59 مثل روال گذشته، بعد از ظهر پس از پايان كار در وزارت مسكن و شهرسازى، به نخست وزيرى رفتم و تا پاسى از شب با اطرافيان آن بزرگوار، هر كارى را كه واگذار شد، با عشق و ارادت خاصّى انجام دادم.گاهى كه براى ديدار با آن بزرگوار فرصتى به دست مىآمد، استفاده مىكردم تا جان تشنه را از زيبايىهاى رفتار و كلام آن اسوه انقلاب سيراب كنم. آن شب هم، به وسيله يكى از ياران نزديك، اجازه گرفتم تا لحظهاى او را ببينم. به آرامى، درِ اتاق را گشودم، با گرمى مرا پذيرفت. مثل هميشه ميز او مرتّب بود. مرا دعوت به نشستن كرد. از اوضاع جارى پرسيد. بحثهاى پراكندهاى درباره تأمين مسكن محرومان مطرح شد. با صداى زنگ تلفن، گفت وگوى ما ناقص ماند. گوشى تلفن را برداشت و صحبت كرد. او با كنجكاوى و دقّت خاص حرف مىزد. چند دقيقه اين وضع ادامه يافت، تا اين كه برق نگرانى در چشمانش موج زد، امّا با آرامش هميشگى كه ناشى از توكّل بر خدا بود، نگرانى موقّتى خود را تحت الشعاع قرار داد و فضاى دفتر كارش جريان عادى يافت. از ايشان پرسيدم:گويا خبر نگرانكنندهاى بود؟ گفت: آرى، در جبهههاى جنگ عزيزان ما نيازمند مهمّات ابتدايى هستند. درخواست كمك دارند. چه مىتوانيم بكنيم؟!