رمز جاودانگی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
فاميل ما را با يك وضع آبرومندانهاى اداره مىكرد و براى اداره زندگىمان به كارهاى خانگى كه آن موقع معمول بود، مثل شكستن بادام و گردو و فندق و از اين قبيل كارها مىپرداخت. تنها دارايى قابل ملاحظه ما يك منزل كوچك بود كه آن هم از دوران حيات پدرم براىمان باقى مانده بود و اين منزل زيرزمينى داشت كه مادرم با تلاشى پىگير در آن زيرزمين اقدام به پاك كردن پنبه و... زندگىمان را به طرز آبرومندى اداره مىكرد. اغلب اوقات سر انگشتانش ترك داشت... و من طبق معمول به دبستان مىرفتم... بعد از گرفتن ششم ابتدايى به كار بازار پرداختم و شاگردى را از مغازه دايى ـ كه ايشان هم كارش خرّازى بود ـ شروع كردم... حدود چهارده سال داشتم كه قزوين را به قصد تهران ترك گفتم. قبل از اين كه من به تهران بيايم، برادرم بر اثر فشار اقتصادى قزوين را ترك گفته بود.نگاهى گذرا به رخدادهاى سالهاى بعد از شهريور 1320 ـ كه اوج هجوم سياسى بيگانگان به ايران بود و شيرازه مملكت از هم گسيخته بود ـ اين پرسش را در ذهن به وجود مىآورد كه رجائى بىپناه چگونه توانست در حاشيه شهر پر هرج و مرج و ناامن تهران، با كمترين در آمد از فروشندگى و دوره گردى، به حياتش ادامه دهد و تحصيلاتش را شبانه پى گيرد و از همه مهمتر، از آلودگىهاى فكرى اجتماعى آن دوران در امان بماند.رجائى از آن دوره سخت چنين ياد مىكند:در تهران با فقر اقتصادى شديد روبهرو بودم... با دوست ديگرى كه هم اكنون پزشك است، چند وقتى را هم به دست فروشى گذراندم... و به تناسب درآمدى كه داشتيم خرج مىكرديم، ولى گاهى هم مىشد كه هيچ درآمدى نداشتيم. به خاطر همين هم در خيابان شهباز سابق پاركى بود كه هنوز آسفالت نشده بود، آنجا باهم با خريد چند خيار سبز ناهارمان را ـ با نان و پنير ـ صرف مىكرديم.