خطبه 031-دستورى به ابن عباس - ترجمه نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه نهج البلاغه - نسخه متنی

ذبیح الله منصوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 031-دستورى به ابن عباس

اين خطبه مربوط است به ماموريتى كه حضرت اميرالمومنين (ع) به عبدالله بن عباس مى دهد براى اين كه نزد زبير برود و در اين خطبه بر طبق نظريه شارحان نهج البلاغه معناى تشبيه (كالثور عاقصا قرنه) يعنى مانند گاوى با شاخهاى پيچيده اين است كه طلحه مردى است خشن و تندخو و نيز اين استعاره كه او سوار بر شتر نافرمان مى شود و مى گويد شترى است فرمانبردار به اين معنى مى باشد كه طلحه كارهاى دشوار را پيش مى گيرد بدون اين كه از قبل راجع به آنها مطالعه كرده باشد و تصور مى نمايد كه كارى است آسان و ديگر اين كه زبير با حضرت اميرالمومنين (ع) خويشاوندى داشت و مادرش موسوم به صفيه، خواهر ابوطالب بود و لذا مادر زبير، عمه حضرت اميرالمومنين (ع) مى شد و در آخر خطبه مرحوم سيد رضى راجع به آخرين جمله خطبه متشكل از چهار كلمه اظهار نظريه مى نمايد.

به ملاقات طلحه نرو چون اگر او را ملاقات كنى وى را مانند گاوى مى بينى كه شاخهاى پيچيده دارد و مردى است كه بر شتر نافرمان و سركش سوار مى شود و مى گويد مركوب من شترى است فرمانبردار.

ليكن به ملاقات زبير برو زيرا زبير داراى طبيعتى است ملايم تر (مى توان با او كنار آمد) و به او بگو كه پسردايى ات مى
گويد كه تو در حجاز با من گرم مى گرفتى ولى در عراق طورى با من رفتار كردى كه گويى مرا نمى شناسى و از من چه بدى ديدى كه روى از من برگرفتى؟ توضيح سيد رضى جمله (فما عدا مما بدا) جمله اى است بسيار فصيح كه بر زبان و قلم حضرت اميرالمومنين (ع) جارى گرديده و قبل از او اين جمله در هيچ نوشته اى مشاهده نشده و اولين بار آن حضرت اين جمله فصيح و كوتاه و پر معنى را بر زبان آورده است.

خطبه 032-روزگار و مردمان

اين خطبه را به خطا، منسوب به معاويه كردند و بعضى گفتند كه اين خطبه را معاويه ايراد كرده است و به همين جهت مرحوم سيدرضى در انتهاى اين خطبه انتساب آن را به معاويه رد كرده و اگر هم آن مرحوم اين نظريه را ابراز نمى نمود هر كس كه اين خطبه را مى خواند در انتساب آن به حضرت اميرالمومنين (ع) كوچكترين ترديد پيدا نمى كرد زيرا سبك بيان و بلاغت جملات و ايجاز كلمات و در عين حال وسعت معانى سبك مخصوص حضرت اميرالمومنين (ع) است و ديگر اين كه معاويه، اهل فضل نبود تا بتواند يك چنين خطبه اى را ايراد نمايد و فقط كور سوادى داشت و حتى نمى توانست در موقع ضرورت خود نامه بنويسد و نامه ها را كاتب مى نوشت.

اما پسرش يزيد كه بعد از معاويه حكمران شام و خليفه شد با سواد بود و شعر هم مى سرود و در هر حال اين خطبه از مردى كورسواد چون معاويه نيست و توضيح ديگر را در اين خصوص مرحوم سيدرضى در آخر خطبه مى دهد.

اى مردم، اينك ما در دوره اى زندگى مى كنيم كه سر عداوت با آدمى دارد و زمانه با مردم سياه دل و دشمن است.

در اين زمانه آن كس كه نيكوكردار مى باشد متهم به بدكارى مى شود و آنكه ظالم است بر ظلم مى افزايد.

ما از آنچه مى دانيم سودمند نمى
شويم و در صدد برنمى آييم كه مسايلى را كه نمى دانيم بپرسيم تا اين كه نادانى ما از بين برود و مال انديشى نداريم تا از فاجعه هايى كه ممكن است بر ما وارد بيايد پرهيز كنيم و در عدم مال انديشى مى مانيم تا آن فاجعه ها بر ما فرود بيايد.

مردم اين زمان بر چهار دسته تقسيم مى شوند: دسته اى از مردم مى خواهند مبادرت به فساد كنند اما ضعف نفس (نداشتن اراده) و برنده نبودن شمشير و مضيقه مادى (نداشتن مال) مانع از اين مى شود كه آنها مبادرت به فساد كنند.

دسته دوم كسانى هستند كه با آزاد كردن شمشير (شمشير از غلاف كشيدن) تصميم خود را براى مبادرت به فساد و شرارت وارد مرحله عمل مى نمايند و براى اين كه با مردم ستيزه كنند سربازان پياده و سواره را جمع آورى مى كنند.

كار آنها ايجاد فساد و فتنه است و در آن راه، دين خود را از دست مى دهند تا اين كه بتوانند حتى الامكان جيفه دنيا را بيشتر به دست بياورند و فرمانده دسته اى بزرگ از مردم باشند و بر منبرى بالا بروند تا اين كه خود را برجسته جلوه بدهند.

آوخ من بر آن كسان كه در قبال آنچه نزد خداوند دارند به دنيا اكتفا كنند و خود را به اين بها بفروشند.

دسته ديگر (دسته سوم) كسانى هستند كه در انديشه كار
دنياى ديگر مى باشند بدون اين كه از كار اين دنيا دست بردارند و طورى به همه چيز نگاه مى كنند كه گويى توجهى به آنها ندارند در صورتى كه در باطن خواهان آنها مى باشند.

آنها در موقع راه رفتن طورى قدم بر مى دارند كه نشان بدهند كه به امور دنيوى بدون علاقه هستند و به همين منظور ظاهرى، دامان لباس را جمع مى كنند و از كارهاى ديگر اين دسته امانت دارى است.

يعنى امانت دارى خود را به رخ ديگران مى كشند تا اين كه مردم آنها را امين بدانند و ديگر از علائم اين دسته اين است كه تظاهر به اجراى دستورهاى خداوند مى كنند تا اين كه وسيله اى براى استغفار گناهكارى آنان باشد.

دسته ديگر كسانى هستند كه به سبب ضعف نفس و عدم دسترسى به وسايل كافى نمى توانند خود را بالا ببرند به طورى كه نسبت به ديگران داراى برترى بشوند.

اينان با وضع خود به اين ترتيب مى سازند كه خود را قانع جلوه مى دهند و به اين تظاهر مى نمايند كه در همه عمر با قناعت زندگى مى كنند و نمى خواهند بيش از حداقل كه براى زندگى آنها ضرورى است داشته باشند و با لباس زهد و ورع خود را زينت مى دهند در حالى كه نه در تنهايى و خلوت اهل زهد و پارسايى هستند و نه در بين مردم و در حالى كه ديگران آنها
را مى بينند.

از اين چهار دسته از مردم گذشته دسته اى ديگر هستند كه چشمهاى خود را از اين جهان فرو بسته اند تا اين كه بتوانند جهان آخرت را ببينند و اينان از بيم محشر (دنياى ديگر) اشك از ديدگان فرو مى ريزند و همان بيم سبب مى گردد كه از مردم كناره گيرى كنند و در گوشه تنهايى به سر ببرند و چون مى ترسند به ديگران نمى گروند (ترس آنها از مردم نيست بلكه از دنياى ديگر است) و لب به سخن گفتن نمى گشايند مگر در حدود آنچه براى آنها ضرورت دارد و اوقات ديگر را با سكوت مى گذرانند و هر دفعه كه مردم را دعوت به دين بكنند دعوت آنها از روى اخلاص و بدون هيچ چشم داشت مى باشد و در همين گروه كسانى هستند كه دچار درد و اندوه مى باشند و تقيه آنها را از زبانها انداخته (آنها را گمنام كرده) و در دريايى از آبهاى شور غوطه مى خورند با دهان بسته و دلهاى شكسته.

اينان از بس اندرز داده اند و كسى اندرز آنها را به كار نبسته از اندرز دادن ملول شده اند و ديگران آنها را با ديده حقارت مى نگرند و آن قدر كشته شده اند (در زندگى قربانى داده اند) كه شماره آنها كم شده است.

شما بايد نسبت به دنيا طورى بى اعتنا باشيد كه دنيا در چشمهاى شما از تفاله و پس مانده گياهه
اى وحشى صحرا و آنچه از دم قيچى (در موقع چيدن موى بز) مى ماند بى ارزشتر باشد.

قبل از اين كه مردم آينده از اعمال شما درس عبرت بگيرند شما از اعمال گذشته درس عبرت بگيريد.

اين جهان را با بى اعتنايى از خود برانيد و بدانيد كه اين جهان در گذشته كسانى را كه بيش از شما به دنيا پايبند بودند با بى اعتنايى از خود راند.

توضيح سيدرضى من عقيده دارم آن كه گفته اين خطبه از معاويه مى باشد هيچ سخن شناس نبوده زيرا اگر سخن شناس بود اين را نمى گفت (اين الذهب من الرغام - و اين العذب من الاجاج) يعنى طلاى ناب را با خاك تيره و بى ارزش نمى توان برابر دانست و آب گوارا شبيه به آب شور و تلخ نيست.

عمرو بن بحرالجاحظ دانشمند معروف در كتاب البيان و التبيان نوشته است كه اين خطبه بدون هيچ ترديد از حضرت على بن ابوطالب (ع) است و معاويه آن قدر فضل نداشته و از ادب (ادبيات) برخوردار نبوده كه بتواند دو جمله از اين خطبه را بگويد يا بنويسد.

از موضوع فضل و ادب گذشته اين خطبه را كسى گفته كه خصلت او، پشت پا زدن به دنيا بوده و آيا معاويه مردى بود كه به دنيا پشت پا بزند و در فكر آخرت باشد؟

خطبه 033-در راه جنگ اهل بصره

شارحان نهج البلاغه راجع به اين خطبه چنين گفته اند كه عبدالله بن عباس روايت مى كند كه روزى در ذى قاره كه محلى است بين واسط و كوفه بر اميرالمومنين (ع) وارد شدم و با تعجب ديدم كه مشغول وصله زدن بر كفش خود مى باشد و او از من پرسيد اين كفش چقدر مى ارزد من جواب دادم هيچ ارزش ندارد و او گفت به خدا سوگند كه اين كفش بى ارزش، در نظر من از خلافت كردن بر شما بيشتر مى ارزد و من براى اين خواستم خلافت كنم تا اينكه حقى را پابرجا نمايم و از باطلى جلوگيرى كنم و عبدالله بن عباس بيش از اين چيزى از جواب حضرت اميرالمومنين (ع) ذكر نمى نمايد و معلوم است كه منظور مولى اين بوده كه آن خلافت كه در آن حقى پابرجا نگردد و از باطلى جلوگيرى نشود خلافت نيست و عبدالله بن عباس روايت مى كند كه حضرت اميرالمومنين (ع) پس از آن پاسخ، خارج شد و اين خطبه را ايراد كرد.

خداوند هنگامى محمد (ص) را مبعوث به پيغمبرى كرد كه در بين اعراب كسى وجود نداشت كه بتواند كتاب را (قرآن را) بخواند و كسى دعوى نبوت نكرد و خداوند بعد از بعثت، مردم را در جاى خودشان استوار نمود و آنها را به پايگاه رفعت رسانيد به طورى كه سنگ لرزان ساختمان جامعه آنها داراى ثبات
گرديد.

خدا گواه است كه من با نيروى دشمن آن قدر مى جنگيدم تا اين كه همه، از ميدان كارزار به در مى رفتند و پشت مى كردند بدون اين كه از كار جنگ من دچار عجز بشوم يا اين كه ترس بر من چيره شود.

امروز نيز همان راه را ادامه مى دهم و مانند گذشته باطل را مى درانم و مى شكافم تا اين كه حق از آن بيرون بيايد.

امروز جماعت قريش را با من چه كار است؟ به خدا سوگند تا روزى كه آنها اهل كفر بودند من با آنها پيكار مى كردم تا اين كه دست از كفر بردارند و تا روزى هم كه فتنه و فساد برپا نمايند با آنها خواهم جنگيد كه دست از فتنه انگيزى بردارند و همانگونه كه در گذشته بر آنها برترى داشتم امروز هم بر آنها برترى دارم.

به خدا سوگند كه جماعت قريش را از ما رنجشى نيست (نبايد از ما رنجيده خاطر شوند) چون خداوند ما را بر آنها برترى داده است (و اين عمل خدايى نبايد سبب كدورت آنها نسبت به ما بشود).

ما آنان را در خيل و جرگه خودمان پذيرفتيم ولى آنان مرتبه خود را نشناختند و مصداق اين شعر شدند: به خود (به جان خود) سوگند ياد مى كنم كه هر روز صبح شير مى نوشى و با نانى كه از گندم خالص طبخ مى شود و كره خود را سير مى كنى- مثل اين است كه فراموش كرده اى كه ما
درصدد برآمديم كه تو را داراى حشمت كنيم (وگرنه تو بزرگ نبودى)- و آنچه ما از تو به ياد داريم اين است كه زيادتر مى نوشيدى و مى خوردى.

خطبه 034-پيكار با مردم شام

اين خطبه در كوفه ايراد شده و سبب ايراد خطبه اين است كه حضرت على بن ابوطالب (ع) به مردان كوفه دستور داده بود كه براى جنگ آماده شوند و در نخيله كه محلى است خارج از كوفه مجتمع گردند تا از آنجا به جنگ بروند و كسى نبايد از نخيله كه معسكر يعنى اردوگاه بود خارج شود، اما عده اى زياد از مردان كه در نخيله بودند، شبانه از آنجا خارج شدند و به كوفه نزد زن و فرزندان خود برگشتند و حضرت اميرالمومنين (ع) از اين نافرمانى آزرده خاطر شد و به كوفه رفت و اين خطبه را ايراد كرد و در اين خطبه، جمله اى است كه اين دو كلمه در آن ديده مى شود (انفراج الراس) يعنى جدا شدن سر از تن و راجع به مفهوم اين دو كلمه، از طرف سيدرضى تفسيرى شده كه در آخر خطبه، خوانده مى شود.

اف بر شما باد (واى بر شما) كه من از عتاب كردن بر شما (سرزنش كردن شما) آزرده شده ام و آيا شما مردمى هستيد كه آخرت را به دنيا مى فروشيد (به جاى آخرت به دنيا خشنود مى باشيد و ذلت را بر عزت ترجيح مى دهيد)؟ هنگامى كه من از شما دعوت مى كنم كه براى پيكار با دشمنان به جهاد برويد طورى چشمهاى شما در كاسه چشم، از فرط هول، به گردش در مى آيد كه گويى در حال جان دادن هستيد و زبانت
ان از گفتار باز مى ماند و نمى توانيد با من حرف بزنيد و پندارى كه يك پرده از ديوانگى روى قلوب شما كشيده شده كه نمى توانيد از روى عقل فكر كنيد و من هرگز به كسانى چون شما اعتماد نخواهم كرد براى اين كه پايه اى محكم نداريد (به شما نمى توان تكيه كرد) و در روز حاجت، مددكار كسى نيستيد.

شما مانند شترانى مى باشيد كه شتردار آنها ناپديد گرديده و شتران بدون ساربان مانده اند و گاهى در يك طرف جمع مى شوند و گاهى در طرف ديگر و نمى دانند چه بايد كرد.

به خداى لايزال سوگند كه شما براى جنگ، آتش افروزانى ناپسند هستيد (براى جنگ صالح نمى باشيد).

دشمن، مى خواهد از روى نقشه و تدبير با شما بجنگد و شما از نقشه و تدبير بى اطلاع هستيد.

دشمن از سرزمين شما، قسمتى را تصرف مى كند و شما از اين تطاول به خشم در نمى آييد و خصم، در خواب نيست، ولى شما در خواب غفلت مى باشيد.

به خداوند سوگند ياد مى كنم آنهايى كه از دشمن غافل ماندند مغلوب گرديدند.

از وضع شما اينطور مى فهمم كه وقتى پيكار شروع شد و كار جنگ بالا گرفت و شما خود را در معرض خطر مرگ ديديد طورى از پسر ابوطالب جدا مى شويد كه سر از تن جدا مى گردد.

به خدا قسم اگر كسى بر اثر سستى و اهمال دشمن را
بر خود غالب كند، طورى گرفتار خصم مى گردد كه دشمن گوشت او را مى خورد و بعد از اين كه استخوانى از او باقى ماند دشمن از آن استخوان هم نمى گذرد و آن را خرد مى كند و يك چنين شخص مغلوب، گرفتار بدترين درماندگى خواهد شد.

اگر تو مى خواهى مقابل دشمن سست و مهمل باشى، باش ولى من سستى به خرج نمى دهم و نمى گذارم كه دشمن مقدم بر وارد آوردن ضربت شود و من با شمشير مشرفى چنان ضربتى بر او وارد مى آوردم كه كاسه سرش بشكافد و اعضاى بدن او از هم جدا شود و بعد از آن هر چه خدا بخواهد همان خوب است (راضى به مشيت الهى هستم).

اى مردم، من نسبت به شما حقى دارم و شما هم نسبت به من حقى داريد.

حقى كه شما بر من داريد اين است كه من همه وقت مصلحت شما را در نظر بگيرم و به شما اندرز بدهم (راه راست را مقابل شما قرار بدهم) و حوايج شما را از خزانه عمومى كشور تامين نمايم و شما را مورد آموزش و پرورش قرار بدهم كه نادان باقى نمانيد و فنون را به شما بياموزم تا از علم برخوردار گرديد.

اما حق من بر شما اين است كه چون با من بيعت كرده ايد بر بيعت خود وفادار باشيد و در حضور و غياب من، از من طرفدارى كنيد و هنگامى كه از شما دعوت مى كنم (دعوت به جنگ مى كنم) دعوت مرا بپذيريد و آماده براى جنگ بشويد و هنگامى كه دستورى براى شما صادر مى نمايم دستور مرا به موقع اجرا بگذاريد.

توضيح سيدرضى انفراج الراس را جدا شدن سر از بدن معنى كرده اند و گفته اند همان طور كه سر، بعد اين كه از بدن جدا گرديد به آن متصل نخواهد شد تا آدمى زنده شود آنهايى هم كه از على بن ابوطالب (ع) جدا مى شوند به او باز نمى گردند.

به موجب يك روايت، در شام قريه اى هست موسوم به بيت الراس و در آن قريه مردى زندگى مى كرد كه از آنجا خارج شد و ديگر برنگشت و اين واقعه ضرب المثل شد و از آن موقع
گفتند كه فلان به سر نمى گردد.

آيا منظور حضرت اميرالمومنين (ع) از بيان (انفراج الراس) اين بوده كه تنه به سر كه عضو اصلى بدن است بر نمى گردد يا اين كه منظور از سر، در اينجا مفهوم رئيس و كارپرداز يا مباشر است مثل كلمه فارسى سركار يعنى كسى كه عهده دار اداره كارهاى عده اى از زيردستان مى باشد يا كلمه فارسى سردار يعنى كسى كه مافوق يك دسته از سربازان مى باشد و آنها بايستى از وى اطاعت نمايند.

اما فضلاى عرب مى گويند كه در (انفراج الراس) در اول كلمه (الراس) الف و لام قرار دارد و در زبان عربى وقتى در اول اين كلمه الف و لام باشد به معناى سر كه عضو اصلى بدن است گرفته مى شود و در زبان عربى سر، به معناى كسى كه بر يك گروه برترى و فرماندهى دارد به شكل (راس) يعنى بدون الف و لام نوشته مى شود.

لذا در اين خطبه منظور حضرت اميرالمومنين (ع) از (الراس) مفهوم اصلى اين كلمه است يعنى عضو اصلى بدن كه اگر آن را از كالبد جدا كنند ديگر طورى به آن متصل نخواهد شد كه آدمى زندگى را از سر بگيرد و حضرت خطاب به مردم گفت اگر شما از من جدا شويد ديگر نمى توانيد، به سوى من برگرديد.

خطبه 035-بعد از حكميت

اين خطبه، از طرف حضرت اميرالمومنين (ع) در كوفه بعد از واقعه حكميت ايراد شد و واقعه حكميت چون بسيار معروف است و در مقدمه اين كتاب هم مى خوانيم كه چگونه عمرو عاص در روز حكميت ابو موسى اشعرى را فريب داد و معاويه را به خلافت منصوب كرد در اينجا تكرار نمى نماييم و مى گوييم كه در اين خطبه از طرف حضرت اميرالمومنين (ع) دو ضرب المثل ذكر گرديده كه براى فهم كلام حضرت مولى بايستى از مفهوم ضرب المثلها اطلاع حاصل كرد و به همين جهت مرحوم سيدرضى در پايان خطبه، آن دو ضرب المثل را مورد توضيح قرار داده كه يكى (لو كان يطاع لقصير امر) است و ديگرى توقف در (منعرج اللوى).

روزگار، اگر بلاهاى سخت بر من وارد بياورد من حمد خداوند را فرو گزارى نمى كنم و شهادت مى دهم كه خدايى غير از خداى يگانه نيست و شريك ندارد و شهادت مى دهم كه محمد (ص) بنده او و فرستاده او مى باشد.

اما بعد، وقتى از اندرز يك ناصح مهربان و دانا پيروى نكنند و گفته اش را به كار نبندند نتيجه اش حسرت و ندامت است.

من در مساله حكميت به شما دستور دادم كه از راى من پيروى كنيد و آنچه در دل داشتم بدون پرده پوشى بر شما آشكار نمودم واى كاش كه از راى قصير پيروى مى شد.

در
يغ كه شما با اسلوب مخالفان و جفاكاران و عهدشكنان راى مرا به كار نبستيد و در نتيجه، ناصح از راى باز ايستاد و سنگ آتش زنه نخواست كه آتش بيفروزد (ناصح دلسوز وقتى ديد كه مستمع ندارد از دلسوزى باز ايستاد).

آنگاه اوضاع من و شما مانند مفهوم شعرى شد كه برادر هوازن سروده است: (من نظريه خود را در منعرج اللوى گفتم- اما نصيحت مرا به كار نبستند مگر روز بعد كه كار از كار، گذشته بود).

توضيح سيدرضى (اى كاش از راى قصير پيروى مى شد) در زبان عربى ضرب المثل است و مبناى اين ضرب المثل چنين مى باشد: امير كشور حيره، به كشور جزيره، تهاجم كرد و عمرو بن طرب امير كشور اخير را به قتل رسانيد و بعد از كشته شدن او دخترش زمامدار كشور جزيره گرديد.

آن دختر بعد از زمامدارى براى امير كشور جزيره پيغام فرستاد كه من به تنهايى نمى توانم كشور جزيره را اداره كنم و تو به اينجا بيا و با من ازدواج كن و شوهر من باش و در كار اداره كشور به من كمك كن .

امير كشور جزيره كه شنيده بود آن دختر زيبا است با اطرافيان خود مشورت كرد كه آيا پيشنهاد آن دختر جوان را بپذيرد يا نه، و همه گفتند كه بايستى آن پيشنهاد را بپذيرد زيرا علاوه بر اين كه همسر يك دختر زيبا مى شود
مالك كشور جزيره هم مى گردد.

اما در بين اطرافيان امير كشور حيره يك نفر با قبول آن پيشنهاد موافق نبود و او به اسم قصير كه غلام حيره به شمار مى آمد مى گفت كه اين خدعه است و آن دختر جوان مى خواهد امير حيره را به كشور خود بكشد تا وى را به قتل برساند.

اما شهرت زيبايى آن دختر، و طمع تصرف كشور جزيره به رايگان، امير حيره را وادار به قبول پيشنهاد آن دختر كرد و به راه افتاد.

هنگامى كه به مرز كشور جزيره رسيد باز قصير به امير حيره گفت كه از رفتن به آن كشور خوددارى نمايد ليكن امير حيره، گفته اش را به كار نبست و وارد كشور جزيره شد و در آنجا دستگيرش كردند و نزد دختر جوان (زمامدار كشور جزيره) بردند و آن دختر، بى درنگ امر كرد كه به خون خواهى قتل پدرش، سر از بدن امير حيره جدا كنند و او را به قتل رسانيدند و از آن موقع در زبان عربى ، جمله (لو كان يطاع لقصيرامر) يعنى (اى كاش از راى قصير پيروى مى شد) ضرب المثل گرديد.

مرحوم سيدرضى مبناى ضرب المثل دوم را اين طور توجيه مى كند: دريد (بر وزن قريش) كه شاعر بود و سراينده بيت آخر اين خطبه است به اتفاق برادرش عبدالله براى دستبرد به جنگ بنى بكر بن هوازن رفت و آن دو برادر توانستند تمام شترها
ى بنى بكر بن هوازن را با چيزهاى ديگر به يغما ببرند و مراجعت كنند و هنگام بازگشت به منطقه (منعرج اللوى) برسند.

عبدالله گفت امشب در اينجا توقف مى كنيم تا خستگى ما رفع شود و فردا به راه مى افتيم.

دريد گفت اينجا به محل (بنى بكر بن هوازن) نزديك است و اين احتمال وجود دارد كه او به ما حمله ور شود و براى رعايت احتياط نبايد امشب در اينجا توقف كرد.

ولى عبدالله برادر را وادار به قبول نظريه خود نمود و آن شب در منعرج اللوى توقف كردند اما همين كه روز دميد بنى بكر بن هوازن به آنها حمله ور گرديد و عبدالله كشته شد و (دريد) توانست با چند زخم جان به در ببرد و بنى بكر بن هوازن شترها و اموال خود را مسترد كرد.

(دريد) بعد از جان به در بردن ، قصيده اى سرود كه يك بيت آن كه حضرت اميرالمومنين (ع) در اين خطبه ذكر كرد اين است: (امرتكم امرى بمنعرج اللوى.

فلم تستبينو النصح الاضحى الغد).

يعنى من راى خود را در منعرج اللوى به شما گفتم اما شما نصيحت مرا به كار نبستيد مگر روز بعد كه وقت گذشته بود.

حضرت اميرالمومنين (ع) نيز از اين جهت اين بيت (دريد) را در آخر خطبه خود بر زبان آورد كه به مردم بگويد در موضوع مربوط به حكميت من به شما اندرز دادم چه
بايد بكنيد اما شما نصيحت مرا ادراك نكرديد مگر هنگامى كه وقت گذشته بود.

خطبه 036-در بيم دادن نهروانيان

اين خطبه، قبل از جنگ نهروان ايراد شد و آن جنگ در روز نهم ماه صفر سال سى و هشتم هجرى درگرفت.

نهروان يك نهر (يك كانال) آبيارى بود كه براى مشروب كردن مزارع احداث شد و آن نهر در دشت موسوم به (حروراء) به وجود آمد و شارحان نهج البلاغه محل آن شهر را در دوازده ميلى شهر كنونى بغداد تعيين كرده اند و جنگى كه در دشت حروراء كنار نهروان در سال سى و هشتم هجرى بين سپاه اميرالمومنين (ع) و مخالفان آن حضرت به اسم خوارج درگرفت يكى از جنگهاى معروف دوره خلافت حضرت اميرالمومنين (ع) مى باشد و علت شعله ور شدن آتش آن جنگ در تمام تواريخ اسلامى نوشته شده و خوارج كسانى بودند كه بعد از واقعه حكميت با اميرالمومنين (ع) مخالفت كردند در صورتى كه قبل از حكميت اندرز آن حضرت را نپذيرفتند و شماره آنها دوازده هزار تن بود و هشت هزار تن از آنها پشيمان شدند و به حضرت پيوستند ولى چهار هزار تن ديگر در مخالفت باقى ماندند و اميرالمومنين (ع) در جنگ نهروان آنها را به كلى سركوب كرد و اين خطبه قبل از آغاز جنگ نهران از طرف اميرالمومنين (ع) ايراد شد.

من به شما مى گويم كه بترسيد از روزى كه بعد از فرا رسيدن آن روز شما، در كنار اين نهر، در زمينهاى
كم ارتفاع، كشته، به خاك افتاده ايد بدون استفاده از حجت پروردگار و بدون اينكه خود شما داراى بينه اى باشيد.

دنيا، شما را گرفتار گمراهى كرده و آنچه در دنيا مى بينيد طورى شما را در دام خود اسير نموده كه نمى توانيد خود را نجات بدهيد.

آيا به خاطر نمى آوريد كه من چقدر شما را از اين حكميت نهى كردم ولى شما با من از در مخالفت درآمديد و آن قدر عليه راى من پافشارى كرديد كه من بر خلاف تمايل خود با شما موافقت كردم و من پيش بينى مى كردم كه شما پشيمان خواهيد شد و متوجه خطاى خود خواهيد گرديد و پافشارى شما براى اينكه من با حكميت موافقت كنم از سفاهت شما بود و شما بايد اين را بپذيريد كه من نمى خواستم به شما آسيبى وارد بيايد و ضررى به شما برسد.

خطبه 037-ذكر فضائل خود

شارحان نهج البلاغه بر اين عقيده هستند كه اين خطبه را اميرالمومنين (ع) بعد از جنگ نهروان ايراد كرده است و آنچه در اين خطبه راجع به خود مى گويد حقايقى است كه مورخان اسلامى (از هر فرقه) تصديق كرده اند و به راستى در صدر اسلام ، در زمان حيات حضرت رسول الله (ص) على بن ابوطالب (ع) همواره براى پيشرفت دين پيش قدم بود و اگر بعد از رحلت رسول الله (ص) على بن ابوطالب (ع) مدتى طولانى ، از امور سياسى كناره گيرى كرد آن هم براى اطاعت از دستور رسول الله (ص) بود و در همين خطبه اميرالمومنين (ع) اين نكته را ذكر مى نمايد و آخرين جمله خطبه، با اين مضمون (و اذا الميثاق فى عنقى لغيرى) يعنى عهدى كه پيغمبر از من گرفته بر گردن من است (بر ذمه من است) تصريح اين موضوع مى باشد كه پيغمبر (ص) از من عهد گرفت تا بعد از او اقدامى نكنم كه سبب ايجاد تفرقه بين مسلمانان بشود و شارحان نهج البلاغه در مورد مفهوم اين جمله، به همين شكل موافقت دارند.

زمانى كه مردم ابراز سستى مى كردند و آثار ناتوانى از آنها آشكار بود من براى امر (براى دين) برخاستم و زمانى كه ديگران از فرط بيم خود را پنهان مى كردند، من خود را آشكار كردم و زمانى كه ديگران از ت
رس، توانايى تكلم را نداشتند و هنگام بيان دچار لكنت زبان مى شدند من زبان گشودم و براى پيشرفت دين نطق كردم و زمانى كه ديگران نمى خواستند پيشروى كنند و در يك جا توقف كرده بودند من از نور خداوندى استفاده كردم و پيشرفت نمودم.

اما همواره خفض جناح مى كردم و صداى خويش را براى خودنمايى بلند نمى نمودم و گو اينكه از همه برتر بودم.

با قدرت اراده عنان فضايل را در دست گرفتم و اوج كردم (پرواز كردم) تا اينكه توانستم از همه جلو بيفتم و در بين همه، من گوى سبقت را بربايم.

مانند كوه داراى استقامت بودم يا هستم.

در من عيبى وجود نداشت (ندارد) تا اينكه بتوانند آن عيب را براى من نقطه ضعف بدانند و زبان به طعن و نكوهش بگشايند.

هر كس كه در چشم ديگران ذليل است، نزد من عزيز مى باشد براى اينكه من حق او را بگيرم و به وى بدهم و آن كس كه قوى و گردنكش است نزد من ضعيف و خوار مى باشد براى اينكه حق ديگران را از او بگيرم و به كسانى كه ذى حق هستند مسترد بدارم.

ما راضى به قضاى الهى هستيم و در مقابل امر او تسليم محض مى باشيم.

آيا اينطور تصور مى كنيد كه من مردى باشم كه به رسول الله (ص) دروغ نسبت بدهم؟ به خدا سوگند كه من اولين كسى بودم كه به او پيوستم
و دستورهايش را تصديق نمودم و پذيرفتم و لذا اولين كسى نخواهم شد كه دروغى را به او نسبت بدهم.

پس از اينكه در كار خود نظر كردم (در كار مربوط به خلافت نظر نمودم) دريافتم كه اطاعت من از دستور پيغمبر (ص) مقدم بر بيعتى است كه مى خواهند با من بكنند و عهدى كه پيغمبر (ص) از من گرفته بر گردن من است.

خطبه 038-معنى شبهه

اين خطبه مربوط است به معناى كلمه شبهه و اميرالمومنين (ع) در اين خطبه نشان مى دهد كه براى يك دين دار با تقوى شبهه به وجود نمى آيد زيرا آن كه متدين است راه راست را مى يابد و دچار ترديد و شبهه نمى شود و آنهايى گرفتار شبهه مى شوند كه راه راست را نمى توانند پيدا كنند و آن هم ناشى از اين است كه ايمان آنها چنان قوى نيست كه راه مستقيم را پيدا نمايند.

شبهه را از اين جهت موسوم به شبهه كرده اند كه شبيه به حق است.

ولى دوستان خدا وقتى به شبهه مى رسند با روشنايى خود (كه از خدا به آنها مى رسد) شبهه را به شكل يقين مى بينند (بنابراين براى دوستان خدا شبهه وجود ندارد) زيرا روشنايى آنها راهنمايشان مى شود و راه مستقيم را به آنها نشان مى دهد.

اما دشمنان خدا وقتى به شبهه برخورد مى نمايند دچار گمراهى مى شوند براى اينكه راهنماى آنها، نابينايى مى باشد (و در نتيجه راهنمايى ندارند تا اين كه بتوانند خود را از شبهه نجات بدهند).

آن كس كه از مرگ بيم دارد، از آن بر كنار نمى ماند و از مرگ نمى رهد و به آن كس كه مى خواهد همواره زنده بماند و بقاى هميشگى را دوست دارد زندگى هميشگى اعطاء نمى نمايند.

خطبه 039-نكوهش ياران

(منطقه عين التمر) نزديك كوفه به اصطلاح امروز يك پايگاه استراتژيكى بود و اميرالمومنين (ع) فرماندهى آن منطقه را به مالك بن كعب سپرد و نعمان بن بشير از افسران بلند پايه معاويه با دو هزار سرباز درصدد حمله به عين التمر برآمد در صورتى كه مالك بن كعب در آن موقع براى دفاع از آن موضع بيش از يكصد سرباز نداشت و به همين جهت از اميرالمومنين (ع) كمك خواست و آن حضرت به مردم گفت براى كمك به پادگان عين التمر آماده جهت رفتن به ميدان جنگ شوند و بيش از سيصد نفر دعوت حضرت را اجابت نكردند و آن عده براى جلوگيرى از تهاجم دو هزار سرباز نعمان بن بشير كافى نبود و به همين جهت اميرالمومنين (ع) ناراضى شد و اين خطبه را ايراد نمود ليكن پس از ايراد اين خطبه ابن حاتم رئيس قبيله طائى گفت يا اميرالمومنين قبيله من داراى هزار مرد است كه من آنها را آماده براى رفتن به ميدان جنگ مى كنم و اميرالمومنين (ع) گفت شايسته نيست كه سنگينى وظيفه جهاد كه بر عهده همه مسلمين است فقط بر دوش يك قبيله بيفتد و خطبه اميرالمومنين (ع) در مردم موثر واقع گرديد و هزار مرد در نخيله نزديك كوفه، براى رفتن به كمك مالك بن كعب آماده شدند اما قبل از اينكه آن سپاه ح
ركت كند، مالك بن كعب به حضرت اطلاع داد كه مهاجمان عقب رانده شده اند و مراجعت كردند و آن مرد دلير با همان يكصد سرباز كه داشت توانسته بود سپاه نعمان بن بشير را عقب براند و اين است خطبه اى كه حضرت به سبب آن واقعه ايراد نمود.

من بايستى با مردم به سر ببرم كه وقتى براى آنها دستور صادر مى نمايم از دستورم اطاعت نمى كنند و زمانى كه آنها را احضار مى نمايم (براى جنگ فرا مى خوانم) فرمان مرا اجابت نمى نمايند.

اى مردم، مگر شماپدر نداريد؟ آيا كسانى كه اين گونه (چون شما) باشند مى توانند انتظار كمك از طرف پروردگار را براى تحصيل پيروزى بكشند؟ مگر شما دين نداريد تا اينكه به موجب احكام دين مجتمع بشويد (تا اينكه براى پيكار برويد)؟ مگر شما حميت نداريد تا اينكه در شما عرق مردانگى به حركت درآيد و بر دشمن خشم بگيريد؟ من در بين شما قيام مى كنم و بانگ مى زنم كه يارى كنيد و ندا در مى دهم كه به خود آييد ليكن شما نه گفته مرا مى شنويد و نه از امر من اطاعت مى نماييد تا اينكه بتوان پرده را از روى سيئات اعمال عقب زد و آنچه را كه در پس پرده مى باشد آشكار كرد.

پس چگونه با ياورى شما مى توان خونخواهى و قصاص كرد؟ پس چگونه با يارى شما مى توان مرد
م را به پيروزى رسانيد؟ وقتى من از شما دعوت مى كنم كه به يارى برادرانتان قيام كنيد شما مانند شتران خسته و مجروح شروع به ناله مى كنيد و مانند چهارپايان باربر كه پشتشان مجروح گرديده و ديگر نمى توانند بار بردارند از رفتن خوددارى مى نمايند.

تا اينكه بالاخره از بين شما يك سپاه ضعيف و متزلزل بيرون آمد كه گويى به سوى مرگ راهنمايى مى شوند و هم چشم به آن دوخته اند (روحيه آن سپاه آن قدر ضعيف بود كه پندارى به سوى مرگ راهنمايى مى شود).

توضيح سيدرضى مرحوم سيدرضى راجع به معناى كلمه متذائب كه در اين خطبه ديده مى شود چنين مى گويد: كلمه متذائب كه از طرف حضرت اميرالمومنين (ع) در اين خطبه به كار برده شده به معناى بدون ثبات و متزلزل و در همان حال مشوش و مضطرب مى باشد و عرب مى گويد تذائب الريح يعنى وزش باد بى ثبات و متزلزل گرديد.

سيدرضى مى گويد در زبان عربى، گرگ را از اين جهت ذئب ناميده اند كه آن جانور، در رفتار، بى ثبات و متزلزل و مشوق است يا اينكه به ظاهر اينطور به چشم بينندگان مى رسد.

/ 107