نقد برهان ناپذیری نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
اگر واژههاي يك گزاره معنادار منحصر در واژههايي نباشد كه مفاهيم آنها از راه حس به دست آمدهاند، بلكه مفاهيم انتزاعي را كه عقل با فعّاليّتهاي ذهني بر روي مفاهيم حسي به دست مي آورد، در بر بگيرد، در اين صورت، بايد پذيرفت كه مفاهيم حسي و غير حسي از نظر تصوري با معنا هستند و گرنه دچار افراط در اصالت دادن به حس مي شويم. بنابر اين، اگر بي معنايي ِ يك گزاره مشروط به بي معنا بودنِ دست كم يكي از مؤلفههاي آن گزاره باشد و موضع ما هم اصالت حسي افراطي نباشد، در اين صورت، بايد تمام گزارههاي متافيزيكي را معنادار بدانيم.در اينجا فرض ديگري براي گزاره بي معنا معقول است كه مرتبط به حوزه تصورات نيست؛ يعني با وجود آن كه ممكن است هر يك از واژههاي به كار رفته در گزارهاي به تنهايي با معنا باشد، ولي مي توان به يك معنا گزاره را بي معنا در نظر گرفت؛ مثلاً با وجود آن كه هر يك از واژههاي «مثلث» و «خوابيدن» داراي معنا است مي توان به يك معنا گفت كه گزاره «مثلث خوابيده است» بي معنا است، لذا «تصوير واقعيت» به اين معنا است كه نسبت ميان مؤلفههاي يك گزاره بايد به گونهاي باشد كه تصويرپذير باشد؛ مثلاً مي توان انسان يا حيواني را به صورت خوابيده در نظر گرفت، اما يك شي ء، مثلاً «مثلث» را نمي توان چنين تصوير كرد.آيا الاهيات و متافيزيك طبق اين بيان بي معنا است؟ باز بايد مراد از «تصوير» را روشن كنيم. آيا تصويري كه روابط و نسب بين تصورات را ارائه مي كند، خصوص روابط و نسب حسي است؟ كه در غير اين صورت، گزاره بي معنا است اگر مراد از تصوير، تصوير حسي است، روشن است كه گزارههايي كه طبق اين اصطلاح دال بر تصديقات غير حسّي اند بي معنا هستند؛ يعني صرفاً معناي حسي ندارند، ولي به طور مطلق نمي توان چنين گزارههايي را بي معنا دانست، حتي خودِ اصل مذكور در نظريه ويتگنشتاين طبق اين اصطلاح بي معنا است. «بي معنا بودن» به معناي مهمل، ياوه و گزافه نيست. اين اصل كاملاً معنادار است، گرچه ممكن است قابل تصديق نباشد، ولي به هر حال، معناي حسي ندارد. بنابر اين، اگر بي معنايي متافيزيك به اين معنا مورد نظر باشد، چهره متافيزيك نه تنها بدمنظر و كريه نمي شود، بلكه غبارآلود نيز نمي گردد، در حالي كه در اين استدلال با بي معنا جلوه دادن متافيزيك در صدد بي اعتباري و حذف آن از ساحت دانش و يا تقليل دادن آن در حد ادبيات بودند.اگر مراد از «تصوير» تصوير حسي نباشد، بلكه به معناي عام آن باشد آيا مي توان گزارههاي متافيزيكي را بي معنا دانست؟ به يك تفسير از بي معنايي ، برخي مسائل متافيزيك و بالتبع الاهيات، نه همه آن، بي معنا هستند، اما به تفسير ديگري كاملاً معنا دارند.براي توضيح مطلب لازم است فرق بين سلب و ايجاب و عدم و ملكه را روشن كنيم: در عدم و ملكه موضوع مورد نظر بايد شايستگي پذيرش وصفي را، كه از آن وصف به ملكه تعبير مي كنند داشته باشد، لذا هرگاه موضوع با وجود شايستگي شخصي يا نوعي ، آن وصف را نداشت، عدمِ همان ملكه را به موضوع نسبت مي دهند، مانند كوري كه عدمِ ملكه بينايي است. كوري و بينايي را به شيئي نسبت مي دهند كه شأنيت پذيرش بينايي را داشته باشد؛ ولي در سلب و ايجاب شرط نيست كه موضوع شايستگي و شأنيت وصف را داشته باشد، لذا به ديوار مي توانيم بگوييم «بينا نيست» ولي نمي توانيم بگوييم «نابينا است». بر اين اساس، مي گوييم: «بي معنا» بودن را مي توان عدمِ ملكه در نظر گرفت و وقتي وصف جمله واقع مي شود، به اين معنا به كار مي رود كه موضوع جمله شأنيت پذيرش و انطباق محمول بر آن را ندارد، علاوه بر آن كه محمول بر آن منطبق نيست، پس در اين تفسير از معناداري سؤال از شأنيت پذيرش موضوع نسبت به محمول است، لذا قضيه «دايره مربع وجود دارد» يا «دايره مربع وجود ندارد»، طبق اين اصطلاح بي معنا است.اما معناداري را مي توان بر اساس مطابقت و عدم مطابقت قضيه با خارج در نظر گرفت؛ مثلاً «دايره مربع