نقد برهان ناپذیری نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
اين پرسش اين سؤال مطرح مي شود كه اشياي شناخته شده جهان كدامند؟ آيا اشياي شناخته شده جهان اختصاص به اشيايي دارد كه از راه حواس ظاهري و باطني به دست آمدهاند؟ پاسخ اين پرسش منفي است، زيرا واژههايي داريم كه دال بر مفاهيمي كلي هستند. پس نبايد مراد از «جهان» خصوص جهانِ محسوس به حواس ظاهري و باطني باشد. در دنباله پرسش قبل، اين پرسش مطرح مي شود كه آيا مراد از «جهانْ» خصوص جهان محسوس و محكي مفاهيم كلي است كه از راه تجريد محسوسات به دست مي آيد؟ پاسخ به اين پرسش نيز منفي است، زيرا واژه هايي داريم كه دال بر مفاهيمي هستند كه از آنها به انتزاعيات ياد مي كنيم كه صرفاً در اثر تعميم مفاهيم حسي به دست نمي آيند، بلكه با يك نوع مقايسه ذهني بين اشيا به وجود مي آيند.مفاهيمي هم چون علّيّت، وحدت و كثرت از اين قبيلاند. در عرض پرسش اخير اين پرسش رخ مي نمايد كه آيا مراد از «جهان» هر آنچه موجود است مي باشد؟ بايد گفت چنين نيست، زيرا ما واژههايي داريم كه مفهوم عدم را القا مي كنند، به اين معنا كه اين مفهوم مصداق ندارد، كما اين كه مفاهيم انتزاعي و تجريدي نيز مصداق ندارند. پس از آنجا كه بين زبان و جهانِ شناخته شده تناظر يك به يك وجود دارد، پس جهان شناخته شده فقط جهانِ موجود نيست، بلكه اعم از جهانِ موجودِ شناخته شده، و معدومات مورد شناخت است. بنابر اين، «جهان» شامل موجودات و معدومات شناخته شده و حتي ممتنعات مانند دايره مربع مي شود.بنابراين، اگر «جهان» شامل محكي مفاهيم جزئي ، كلي ، حسي و انتزاعي شود ميان «زبان» و «جهان» تناظر يكبهيك برقرار مي شود و اصل ويتگنشتاين قابل قبول مي گردد.اما در حوزه تصديقات آيا زبان ما با جهان تناظر يك به يك بر قرار مي كند؟ در اينجا «زبان» خود قضايا و «جهان» محكي قضايا هستند. محكي قضايا همان طور كه اشاره كرديم محكي قضاياي شناخته شدهاند و اگر محكي قضايا، معلوم ما قرار نگيرد، مورد بحث نيست. حال آيا جهان شناخته شده جهاني است كه فقط از راه حس ظاهري و باطني به دست مي آيند؟ اگر چنين باشد نبايد قضاياي كلي داشته باشيم، زيرا قضاياي كلي حسي نيستند، در حالي كه دست كم قضاياي منطقي و رياضي ِ كلي و يا قضاياي قطعي غير حسي داريم؛ مثلاً اين كه مجموع زواياي مثلث مسطح برابر با دو قائمه است، از راه حس به دست نيامده است.بنابراين، جهان نبايد خصوص جهاني باشد كه از راه حس به دست مي آيد. پس «جهان» بايد اعم از جهاني باشد كه از راه حس و عقل به دست مي آيد. حال اين پرسش مطرح مي شود كه آيا «جهانِ» مورد نظر خصوص جهاني است كه حقيقتاً وجود دارد و به وسيله حس يا عقل شناخته شده است؟ به تعبير ديگر، آيا مراد ما از «حقيقتاً وجود دارد» اين است كه واقعاً بتوانيم وجود را به آن شي ء نسبت دهيم؟ بايد گفت در زبان واژه هايي داريم كه محكي آنها واقعاً وجود ندارند؛ مثلاً وقتي مي گوييم: «مداد روي ميز است» شكي نيست كه مداد و ميز واقعيت دارند، اما واژه «روي » از چيزي حكايت دارد كه حقيقتاً وجود ندارد؛ به تعبير ديگر، ما غير از مداد و ميز چيز سومي به نام «روي » نداريم، لذا اين نوع مفاهيم را اعتباري مي گويند، به اين معنا كه حقيقتاً وجود ندارند. پس از آنجا كه تناظر يك به يك ميان زبان و «جهانِ» شناخته شده وجود دارد بايد معناي جهان محصور در جهاني نباشد كه اشياي آن حقيقتاً موجودند، بلكه تا اينجا بايد بپذيريم كه محكي مفاهيم اعتباري نيز كه با اشياي موجود مرتبط هستند، جزء «جهان» به حساب مي آيند.اما آيا چيزهايي كه حقيقتاً و يا اعتباراً وجود دارند تنها اشيايي هستند كه زبان با شناخته شدههاي آنها تناظر يك به يك دارد؟ پاسخ اين پرسش هم منفي است، زيرا ما قضايايي داريم كه وجود را اكيداً از اشيايي نفي مي كنند، قضايايي كه موضوع آنها در خود تناقض دروني دارد، مانند «دايره مربع موجود نيست» و يا به طور عامتر «اجتماع نقيضين محال است». بنابراين، مي توان گفت جهاني كه تناظر يك به يك با زبان دارد، جهاني است كه مشتمل است بر: 1- شي ء يا اشيايي كه وجود براي آنها ضروري است و وجود يا خواص ضروري ديگر به آن نسبت داده مي شود؛ 2- شي ء يا اشيايي كه ممتنع است موجود باشند و يا ممتنع است خواصي را دارا باشند؛ 3- شي ء يا اشيايي كه ممكن است موجود باشند يا خواصي را دارا شوند و يا موجود نباشند و خواصي را دارا نشوند. بنابراين، در هر علمي غير از متافيزيك يا با اين قضيه موجبه رو به رو هستيم كه چه چيزي داراي چه خاصيتي است و يا با اين قضيه سالبه كه چه چيزي چه خاصيتي را ندارد. اما در فلسفه يا با اين هليه بسيطه موجبه مواجهيم كه چه چيزي وجود دارد و يا با اين هليه بسيطه سالبه روبهرو هستيم كه چه چيزي وجود ندارد.با بررسي اين احتمالات معلوم مي شود كه با اصل تناظر يك به يك زبان و جهان نمي توان نتيجه گرفت كه منطقاً چه چيزهايي موجود نيستند. بنابراين، اگر مراد از «جهان»، جهان واقعي موجود باشد، ديگر نمي توان تناظر يك به يك بين زبان و جهان را پذيرفت. براي ردّ اين اصل با اين تفسير كافي است كه نفي وجود دايره مربع را پيش رو قرار دهيم. واقعاً قضيه «دايره مربع وجود ندارد» قضيهاي معنادار است و