نقد برهان ناپذیری نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
ما حاضر است، لذا نفس با علم حضوري مطابقت وجدانيات را مي يابد.به عبارت ديگر، چون خود گرسنگي پيش نفس حضور دارد، دستگاه ادراكي نفس يك علم حصولي از آن مي گيرد و اين علم حصولي چون ازخود علم حضوري گرفته شده با آن مطابق است. پس در وجدانيّات به دليل آن كه معلوم در آنها برگرفته از علوم حضوري اند، احتمال خلاف نمي رود. ممكن است گفته شود وجدانيّات برگرفته از علوم حضوري نيستند، به اين معنا كه مثلاً در وقت احساس گرسنگي قضيه «من گرسنه هستم» به عنوان يك قضيه معقوله وجود ندارد، بلكه فقط قضيه لفظيهاي است كه اشاره به حقيقت گرسنگي دارد. در پاسخ به اين نكته توجه مي دهيم كه به ياد آوردن گرسنگي اي را كه من چند لحظه قبل آن را احساس كردهام دليلي است بر اين كه آن گرسنگي را در آن لحظه به علم حصولي يافتهام، زيرا مادامي كه از اين گرسنگي عكسبرداري نشده و به بايگاني حافظه سپرده نشده باشد، نمي توان آن را به ياد آورد. بنابراين، در جواب كسي كه گرسنگي را خيالي بيش نمي داند، و مي گويد كه ما هيچ وقت گرسنگي را به ياد نمي آوريم، بايد گفت كه خيال بدون واقعيت معنا ندارد. زماني مي توان يادآوري گرسنگي را خيال دانست كه اصل گرسنگي را به علم حصولي دريافته باشيم.بنابراين، چارهاي جز پذيرش اين امر نداريم كه علم حضوري به گرسنگي را همراه با علم حصولي به آن بدانيم.البته اين مطلب نيز قابل قبول است كه علم حصولي در وقت علم حضوري مقهور نفس است. گويا تا حال فرض مي كرديم كه علم حصولي چيزي است و علم حضوري چيز ديگري ، لذا مي گفتيم وجدانيات علوم حصولي ِ برگرفته از علوم حضوري اند، ولي دو تا بودن علم حصولي و حضوري جاي بحث دارد. وجدانيات همان علوم حضوري اند، منتها به اعتبار ديگري ، يعني اعتبار علم حصولي غير از علم حضوري است.براي تبيين اين نظريه، بايد در مورد وضع الفاظ براي معاني و علوم حصولي ازآن جهت كه علوم حصولي اند، توضيح دهيم. ما بحث را در محسوسات بيان مي كنيم. وقتي اندامهاي حسّي فعّال باشند؛ مثلا قوه باصره فعاليت كند رنگهاي مختلف را از اشيا مي گيرد، و صورتهاي رنگ سبز، زرد و سرخ در نزد شخص، موجود مي شود. مادامي كه اين صور در آگاهي نفس حضور داشته باشند ذاتاً رنگهاي بيروني را نشان مي دهند و لذا حاكي از خارجاند. وقتي نفس به اين صور توجه دارد، خود اين صور به علم حضوري و رنگهاي خارجي به علم حصولي معلوم نفس مي شوند. حال اگر اين صور مورد غفلت واقع شوند، ديگر نفس نمي تواند به خارج توجه كند، چون صور كه نشان دهنده خارج بودند در آگاهي نفس موجود نيستند. راه توجه نفس به خارج استحضار آن صور است. اين استحضار صور گاهي به صورت اتفاقي است، يعني علت آن را نمي دانيم ولي اغلب ديگران با فعاليت خود اين صور را در آگاهي شخص حاضر مي كنند. براي اين كار گاهي شي ء خارجي به رؤيت شخص مي رسانند و گاهي با استخدام زبان كه راه آسانتري است، به اين غرض مي رسند؛ مثلاً لفظ «سبز» را براي احضار فلان صورت و لفظ «زرد» براي بهمان صورت و غيره استخدام مي كنند. بنابراين، بعد از قرار دادن لفظ به ازاي صورت، هرگاه لفظ به كار رود، شنونده با علم به قرار داد از لفظ به آن صورت منتقل مي شود، لذا صور، واسطه بين الفاظ و اشياي خارجي هستند؛ يعني شنونده از طريق الفاظ به صورت و از طريق صورت به شي ء خارجي منتقل مي شود، پس صورت مانند آينهاي است كه وسيله رؤيت و علم به شي ء خارجي است، آنچه گفته شد در مورد علم به محسوسات بود كه بيرون از نفس ما هستند. حال اگر كسي خواست شي ء خارجي ِ درون نفس را كه نفس به آن علم حضوري دارد نشان دهد، ديگر احتياج به ميانجي ندارد؛ مثلاً وقتي مي گويم «من»، درواقع، با اين واژه مستقيماً خودم را نشان مي دهم. البته شنونده از لفظ «من» به صورتي از من كه در نفس او حاضر است، منتقل مي شود و از طريق آن صورت به خود من بالعرض علم پيدا مي كند. بنابراين، لفظي كه دال بر خود شخص يا حالات حضوري شخص باشد وسيلهاي است براي دلالت بر آنچه مستقيماً با علم حضوري حاصل شده است.