فصل قاضى وزن مومن - آداب راز و نیاز به درگاه بی نیاز با ترجمه عدة الداعی و نجاح الساعی ابن فهد حلی (ره) همراه با شرح اسماء الله نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آداب راز و نیاز به درگاه بی نیاز با ترجمه عدة الداعی و نجاح الساعی ابن فهد حلی (ره) همراه با شرح اسماء الله - نسخه متنی

احمد بن محمد ابن فهد حلی؛ ترجمه: محمدحسین نائیجی نوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل قاضى وزن مومن

محمد بن يعقوب در حديثى مرفوع از اسحاق بن عمار از امام صادق عليه السلام نقل كرد كه آن حضرت فرمود: در بنى اسرائيل پادشاهى بود و قضاوت وى را قاضيى بر عهده داشت (از قضا مساله اى پيش آمده و) و پادشاه مىخواست كسى را براى آن بفرستد. به قاضى گفت: مردى امين براى اين ماموريت پيدا كن. قاضى برادرى داشت كه مردى راستگو بود و زنى از نسل انبيا در خانه او بود. قاضى به پادشاه گفت: مردى مطمئن تر از برادرم سراغ ندارم. قاضى برادر خود را خواست تا او را به آن ماموريت بفرستد آن مرد دوست نداشت كه به ماموريت برود و به برادرش گفت من دوست ندارم كه زنم را تنها بگذارم پس قاضى سوگندش داد كه قبول كند مرد ناچار پذيرفت و به برادرش گفت: برادرم هيچ چيزى براى من از زنم مهمتر نيست تو از او مواظبت نما و خود احتياجات او راكفالت كن! قاضى پذيرفت. و آن مرد به ماموريت رفت. زن او نيز به مسافرت شوهرش تمايل نداشت. پس از رفتن آن مرد قاضى به منزل او مىآمد و از احتياجاتش مىپرسيد و آنها را بر مىآورد (كم كم) از آن زن خوشش آمد و او را به خود خواند زن ابا كرد.

قاضى قسم خورد كه اگر تسليم خواسته من نشوى من به پادشاه خواهم گفت كه تو عمل ناشايسته انجام دادى. زن پاسخ داد: هر چه مىخواهى بكن من به خواسته تو تسليم نمى شوم قاضى پيش پادشاه آمد و گفت: زن برادرم عمل ناشايسته انجام داده و در نزد من به اثبات رسيده است، پادشاه به او گفت: او را پاك كن! قاضى به پيش زن آمد و گفت پادشاه مرا امر به سنگسار كردن تو كرده است چه مىگويى؟ يا به خواسته من سر تسليم فرود مىآورى و الا سنگسارت مىكنم. زن پاسخ داد: من هرگز به اين عمل تن ندهم هر چه مىخواهى بكن. پس زن را از شهر بيرن آورد و چاله اى كند و با مردم او را سنگسار كردند. وقتى مطمئن شد كه زن مرد، او را رها كرد و به شهر باز گشت.

شب شد، هنوز زن رمقى داشت و به خود تكانى داد و از چاله بيرون آمد و با زحمت خود را بر زمين كشيد تا از شهر خارج شد و به ديرى رسيد كه مردى راهب در آن زندگى مىكرد در بيرون دير مقابل در آن خوابيد وقتى صبح شد راهب در را باز كرد ناگهان با زنى مواجه شد از او قضيه را پرسيد زن ماجرا را گفت: دل راهب به حالش سوخت و او را وارد دير نمود راهب مردى درست كار بود جز فرزندى كوچك كسى را نداشت. شروع به مداواى زن كرد تا آنكه جراحت هاى وى بهبود يافت و پسر كوچكش را به او سپرد زن آن بچه را تربيت و نگهدارى مىكرد. كارهاى راهب بعهده قهرمان يعنى وكيل وى بود.(وقتى زن را ديد) ا زاو خوشش آمد و او را به خود خواند زن ابا كرد و قهرمان هر چه كوشش كرد فايده اى نداشت به وى گفت: اگر به اين عمل تن دهى من در كشتن تو كوشش خواهم كرد گفت: هر چه خواهى كن.قهرمان كودك را گرفت و گردنش را شكست و به پيش صاحب دير آمد و گفت: زن فاجره اى را پناه دادى و پسرت را به او سپردى، ولى پسرت را كشت راهب آمد وقتى فرزند خود را به آن حال ديد به او گفت: چرا چنين كردى؟ زن ماجرا را گفت راهب گفت: بعد از اين واقعه ديگر خوش ندارم كه در اين دير باشى خارج شو! و پس زن شب هنگام از دير بيرون كرد و مقدار بيست درهم به عنوان توشه راه به وى داد، و به وى گفت اين پولها به عنوان توشه راهت باشد خدا تو را كافى است.

زن به هنگام شب از دير بيرون آمد و به هنگام صبح وارد دهى شد ناگهان ديد مردى را بر دار آويخته اند آن مرد زنده بود از داستان آن مرد پرسيد گفتند: بيست درهم بدهكار است و رسم ما چنين است كه هر كس بدهكار باشد او را دار مىزنيم تا مال را به صاحبش برساند پس بيست درهم بيرون آورد و به طلب كار داد گفت: او را نكشيد مردم او را از دار پايين آوردند مرد مصلوب به زن گفت: هيچكس حقى بالاتر از حق تو بر گردن من ندارد، مرا از چوبه دار و مرگ نجات دادى هر كجا كه خواهى بروى من با تو هستم آن مرد به همراه زن راه افتاد تا به ساحل دريا رسيدند. كنار دريا عده اى از مردم در كنار دو كشتى بودند ايشان وقتى آنها را ديدند مرد به زن گفت همين جا بنشين تا بروم و كار كنم و غذا تهيه كنم و برايت بياورم به پيش ايشان آمد و به ايشان گفت در اين كشتى چه داريد؟ گفتند در اين كشتى مال التجاره و جواهر و عنبر و اموال تجارى موجود هست و آن كشتى براى سوارى ماست، گفت: اموال كشتى شما چه مقدار مىارزد گفتند: اموال زيادى در آن است و ارزشى بى شمار دارد مرد گفت: من چيزى گرانبهاتر از اموال درون كشتى شما دارم پرسيدند چه دارى؟ گفت: كنيز زيباروى كه همتايى ندارد گفتند: آنرا خريداريم مرد گفت در صورتى مىفروشم كه كسى از شما برود و كنيز را ببيند، ولى البته به خود كنيز چيزى نگويد و آنگاه معامله صورت گيرد و پولها را نيز به من تحويل دهيد و به او نگوييد تا من بروم گفتند: شرايط را پذيرفتم آنگاه كسى را فرستادند زن را ببيند. آن مرد رفت و ديد و برگشت گفت هرگز همانند اين زن نديدم زن را به ده هزار درهم از او خريدند و درهمها را به او تحويل دادند و او درهمهارا گرفت و وقتى ناپديد شد تجار به پيش زن آمدند و به او گفتند: بلند شو! و به داخل كشتى بيا زن گفت: چرا؟ گفتند: ماتو را از مولايت خريديم.

زن پاسخ داد آن مرد مولايم نبود. گفتند: بلند شو! و تو را به زور مىبريم زن بلند شد و با ايشان راه افتاد. وقتى به دريا رسيدند هيچكس، ديگرى را بر آن زن امين ندانست و او را در كشتى كه در او جواهر و مال التجاره بود گذاشتند و خود در كشتى ديگر نشستند. آنگاه راه افتادند. خداى تعالى طوفانى برانگيخت ايشان راغرق كرد و او با اموال بى پايان نجات يافت تا به جزيره اى از جزاير دريا رسيدند و كشتى را بست وخود در جزيره گردش كرد.در آن جزيره آب و درختان ميوه وجود داشت با خود گفت: از اين آب مىخورم و از اين ميوه هاى درختان تغذيه مىكنم و خداى را در اين موضع عبادت مىكنم. خداى تعالى به پيامبرى از پيامبران بنى اسرائيل امر فرمود كه به پيش آن پادشاه برود و به او بگويد در اين جزيره يكى از بندگان صالح من زندگى مىكند و تو واهل مملكت خود را به آن جزيره برويد و در نزد اين بنده من گناهان خويش را اعتراف نماييد سپس از او بخواهيد كه شما را بيامرزد اگر بخشيد من هم مىبخشم پادشاه با اهل مملكت خود خارج شد.

زنى را در آن جزيره يافتند پادشاه پيش او آمد و (به گناهان خود اقرار كرد) گفت: اين قاضى پيش من آمد و مرا خبر داد كه زن برادرش عمل منافى عفت انجام داد من امر كردم كه او را سنگسار كنند و شهود پيش من شهادت نداند مىترسم كه بر حرام اقدام كرده باشم دوست دارم كه براى من طلب آمرزش كنى؟ زن گفت: خداى تو را بيامرزد! همين جا بنشين! سپس شوهر آن زن آمد، ولى زن را نمى شناخت به او گفت: من زنى فاضله وشايسته داشتم از نزد او براى كارى خارج شدم در حاليكه زن دوست نداشت كه من به مسافرت بروم برادرم به من خبر داد كه اين زن كار ناشايست كرده است پس او را رجم نمود و من مىترسم كه مبادا د رحق زنم كوتاهى كرده باشم براى من استغفار كن! زن گفت خداى تو را بيامرزد! بنشين! و او را در كنار پادشاه نشانيد. آنگاه قاضى آمد به زن گفت برادرم زنى (زيبا) داشت كه من از او خوشم آمد و او را به عمل زشت خواندم ولى او ابا كرد من به پادشاه خبر دادم كه اين زن عمل ناشايست انجام داد و پادشاه به من فرمان داد كه او را سنگسار كنم من او را سنگسار كردم در حاليكه دروغ گفته بودم براى من طلب استغفار كن! زن گفت خداى تو را بيامرزد. سپس به شوهرش روى آورد و گفت بشنو. سپس راهب آمد و قصه خود را باز گفت. و اضافه كرد كه من شبانه او را از دير بيرون كردم مىترسم كه درنده اى به او برخورد كرده باشد و او را كشته باشد براى من استغفار كن! زن گفت: خداى تو را بيامرزد سپس قهرمان آمد و قصه خود را باز گفت زن به راهب گفت بشنو خداى تو را بيامرزد. آنگاه شخص مصلوب آمد و قصه خود را باز گفت زن به او گفت: خداى تو را نيامرزد! سپس به شوهرش روى آورد و گفت من زن تو هستم و هر چه شنيدى داستان زندگى من بود و من نيازى به مرد ندارم من دوست دارم كه اين كشتى و اموالش را بگيرى و مرا رها كنى تا آنكه خداى را در اين جزيره عبادت كنم. ديدى كه از مردم چه كشيدم. مرد او را رها كرد. و كشتى و اموالش را گرفت و پادشاه و اهل مملكت او مراجعت كردند.

خداى تو را رحمت كند به تقواى اين زن نگاه كن چگونه خدا او را از سه ورطه سخت نجات داد. خداى از مرگ در حال سنگسار شدن نجاتش داد و از تهمت قهرمان و از بردگى تجار او را رهانيد سپس چقدر اين زن بر خداى تعالى عزيز شد كه رضايت اين زن با رضايت خدا مقرون گرديد و مغفرت زن با مغفرت خدا توام شد و چگونه آنهايى كه درصدد حيله و نيرنگ با او برآمدند و مشكلاتى را براى زن آفريدند، خداى تعالى ايشان را در مقابل زن خوار نموده تا آنكه از او مغفرت و رضايت طلبيدند و چگونه به او عظمت داد و يادش را بلند كرد بطورى كه به پيامبرش دستور داد كه پادشاه و قاضيان و عباد صالح را فرمان دهد كه او را به عنوان راهى و بابى براى خدا و رضايتش بدانند.

و به همين مضمون در حديث قدسى آمده است: اى پسر آدم من غنى هستم كه هرگز فقير نمى شوم و فرامين مرا طاعت كن تو را غنى قرار مىدهم كه هرگز فقير نشوى اى فرزند آدم! من زنده اى هستم كه نمى ميرم فرامين مرا اطاعت نما! تو را زندگى دهم كه هرگز مرگ درآن راه نيابد اى فرزند آدم! من هرچه بخواهم به آن مىگويم موجود شو، موجود مىشود و امر مرا اطاعت كن تو را نيز چنان مىكنم كه اگر چيزى را بخواهى به او بگويى موجود شو! موجود شود.

و از ابى حمزه نقل شده است كه گفت: خداى تعالى به داوود امر فرمود اى داوود هيچ بنده اى از بندگان نيست كه اوامر مرا اطاعت كند جز آنكه قبل از درخواست به او بدهم و او را قبل از دعا اجابت كنم. و از امام ابى جعفر باقر عليه السلام آمده است كه فرمود: خداى تعالى به داوود وحى فرمود كه: پيام مرا به قومت برسان كه هيچ بنده اى را امر به اطاعت نمى كنم جز آنكه اگر طاعت كند بر من سزاوار است كه او را طاعت كنم و بر طاعتم او را كمك كنم و اگر از من بخواهد به او بدهم. و اگر بخواند اجابتش مىكنم و اگر از من حفظ طلبد او را حفظ كنم و اگر از من كفالت طلبيد او را كفالت كنم و اگر بر من توكل نمايد او را حفاظت نمايم و اگر همه خلايق بخواهند به او نيرنگ زنند من حايل بين او و نيرنگ ايشان مىشوم.

/ 165