شماره 10 ص 54 سطر 11:در اينكه ائمه اطهار ايام الله هستند و يوم در قوس صعود به معناى بروز و ظهور اشياء است و ليل در قوس نزول و مظهر آن است. حديثى را كه در سفينة البحار نقل شده ترجمه مىكنيم:صقر بن ابى دلف كرخى مىگويد: وقتى متوكل عباسى آقاى ما امام ابوالحسن را برد من به محضرش وارد شدم تا از وى خبرى بگيرم. وقتى وارد شدم آن حضرت برحصيرى نشسته بود و در مقابل قبرى حفر شده قرار داشت.... سپس گفتم آقاى من از پيامبراكرم صلّى الله عليه وآله وسلّم حديثى را نقل مىكنند كه من معنايش را نمى فهمم فرمود آن حديث كدام است؟عرض كردم: اين فرمايش آن حضرت كه لا تعادوا الايام فتعاديكم با روزگار و ايام دشمنى نكنيد كه با شما دشمنى كنند؟ معنايش چيست؟ فرمود: بله ايام ما هستيم تا مادامى كه آسمانها و زمين بر پا هستند. پس شنبه اسم رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم و يكشنبه كنايه از اميرالمومنين عليه السلام تا آنكه فرمود جمعه اسم فرزند من است و فرمود اين معناى ايام است پس با ايشان در دنيا دشمنى نكنيد تا در آخرت با شما دشمنى نكنند.شماره 11 ص 57 سطر 9:نكته اى در مورد اسم اعظم از مرحوم علامه طباطبايى رحمة الله عليه.جناب ايشان د رالميزان مىفرمايند:اسماى الهى و مخصوصا اسم اعظم گرچه در جهان موثرند و وسايط و اسباب براى نزول فيوضات مىباشند ولى تاثير اولا و بالذات از ذات حق تعالى در اين عالم است كه از راه حقايق اسما در عالم موثر است نه آنكه تاثير از آن الفاظ از فلان زبان دال بر آن حقايق و ياتاثير به معناى مفهوم متصور در اذهان باشد و معناى اين سخن آن است كه حق سبحان فاعل موجد همه اشيا است و به وسيله صفت كريمى كه اسم مناسب با فعل است تاثير مىكند نه تاثير وى از آن لفظ اسم يا صورت مفهوم در ذهن يا صفت ديگرى غير از ذات باشد جز آنكه حق سبحان در قرآن كريم بر طبق آيه كريمه و اجيب دعوة الداع اذا دعان وعده داده است كه هر كس مرا بخواند من اجابت مىكنم و اين دعا متوقف بر دعا و خواست حقيقى است و اينكه دعا و طلب از حق سبحان باشد نه از غير وى. پس هر كس از تمام اسباب منقطع شد و براى حاجتى از حوايج به پروردگار خويش متصل شود وى به حقيقت آن اسم مناسب با حاجت خويش متصل مىشود آنگاه آن اسم به حقيقتش تاثير مىكند و دعا مستجاب مىگردد و اين حقيقت دعاست بنابراين به لحاظ حال اسمى كه داعى و نيايشگر به آن منقطع شد تاثير به خصوص يا عموم صورت مىگيرد و اين اسم اسم اعظم مىباشد و همه اشيا منقاد و فرمانبردار آن حقيقت مىشوند و دعاى نيايشگر در مورد هر چه كه بخواهد مستجاب شود نه آنكه اسم لفظى يامفهومى مراد از اسم اعظم وارد در اين روايات باشد ومراد از اينكه حق تعالى اسم اعظم را به پيامبرى از انبياء و يا بنده اى از بندگان آموخت يا چيزى از اسم اعظم به وى داد آن است كه راه انقطاع به سوى حق سبحان به واسطه آن اسم براى وى باز شود و اگر اسمى لفظى، و معنايى مفهومى، در آنجاست فقط به خاطر آن است كه الفاظ وسايل و اسباب حفظ حقايق هستند. پايان كلام الميزان.چند نكته در كلام حضرت ايشان است 1) اسم اعظم حقيقت و ياحقايقى در عالم تكوين است. 2) انسان با اتصال با آن مىتواند موثر شود.3) راه اتصال انقطاع به وى مىباشد. 4) ولى و يا نبى عليه السلام مىتواند مظهر آن اسم شود. 5) اسماى جزئيه مطابق حالات و خواسته هاى نيايشگر با هم تفاوت دارند بنابراين اسم اعظم نسبت به همه با خواسته هاى متفاوت يكى نيست يعنى وقتى بيمار بگويد: يا الله، يعنى اى خداى شفا دهنده گرچه كلمه الله و امثال آن را آورده است.توقع از الفاظ بدون رسيدن به حقايق خام طمعى است بنابراين بكوش اى برادر تا مظهريت اسماى عظام الهى پيدا كنى و با حقايق عالم متحد شوى گرچه الفاظ هم تا اندازه بردشان بى تاثير نيستند.شماره 12 ص 62 سطر 17:محمد بن يحيى از احمد بن محمد از ابن ابى نجران از حماد بن عيسى از مسمعى نقل مىكند كه وقتى داوود بن على، معلى بن خنيس را به شهادت رساند حضرت ابو عبدالله امام صادق عليه السلام فرمود: من بر كسى كه دوست مرا كشته و اموال مرا غضب نموده است نفرين مىكنم داوود بن على به آن حضرت عرض كرد: تو مرا به نفرينت تهديد مىكنى حماد گفت مسمعى نقل كرد كه معتب براى من تعريف نمود كه پيوسته ابا عبدالله عليه السلام در آن شب راكع و ساجد بود تا آنكه به وقت سحر از آن حضرت در حال سجده شنيدم كه مىفرمايد: اللهم انى اسالك بقوتك القوية و بجلالك الشديد الذى كل خلقك له ذليل ان تصلى على محمد و اهل بيته و ان تاخذه الساعة الساعة پروردگارا من تو را قسم مىدهم به نيروى قوى و جلال محكمت كه همه خلقت در مقابل آن خوارند كه بر محمد و آلش صلوات بفرستى ووى را هم اكنون بگيرى (هلاك كنى) اكنون، اكنون.هنوز سرش را بلند نكرده بود كه آه و فغان از خانه داوود بن على بلند شد حضرت ابو عبدالله عليه السلام سرش را بلند كرد و فرمود: من خدا را به دعايى خواندم و خداى تعالى فرشته اى را بر او فرستاد و با پتك آهنى بر سرش كوبيد كه مثانه اش در هم شكافت و به جهنم واصل شد.مرحوم مجلسى مىفرمايد كه اين حديث صحيح است معلى بن خنيس از مواليان آن حضرت عليه السلام بود و در مورد وى اختلاف است. نجاشى وابن غضايرى وى را تضعيف كرده اند؛ و شيخ طوسى در كتاب غيبت خود مىفرمايد كه وى ا زخدمت گزاران امام صادق عليه السلام بود و در نزد وى شايسته محسوب مىشده و بر طريق آن حضرت بوده است و كشى روايات زيادى را كه دال بر مدح وى مىباشد نقل فرمود واينكه وى از اهل بهشت بوده است. اقوى در نزد من آنست كه وى از اصحاب امام صادق عليه السلام و صندوق اسرار حضرت بوده و مذمت رجالى ها به خاطر احاديثى است كه در مورد مقامات ائمه عليهم السلام آورده اند كه اكثر مردم تحمل و كشش آنرا نداشته اند و معجزاتى را نقل نموده كه فهم اكثرى مردم از پذيرش آن ابا داشته و به دليل محبت شديد ائمه عليهم السلام در تقيه مقصر بوده است و شايد حضرت از او شفاعت كند و از اخبار ظاهر مىشود كه كشته شدن كفاره اين تقصير و باعث بالا رفتن درجات وى شده است.كشى از ابن ابى يعفور از حماد از مسمعى نقل مىكند كه وقتى داوود بن على معلى بن خنيس را دستگير كرد و حبس نمود خواست وى را بكشد معلى گفت: مرا در جمع مردم ببر زيرا قرض زيادى دارم واموالى در نزد من است تا آنكه اقرار به ديون خود كنم. وى را به بازار آوردند وقتى مردم جمع شدند گفت: اى مردم! من معلى بن خنيس هستم هر كس مرا شناخت بسيار خوب.شاهد باشيد كه من هر چه از اموال خواه عين خواه دين ياكنيز و يا غلام يا خانه كم يا زياد دارم از آن جعفر بن محمد (عليه السلام) است رييس پليس او را گرفت و كشت وقتى اين قضيه به گوش حضرت امام صادق عليه السلام رسيد و دامن كشان به منزل داوود بن على (والى مدينه) رفت و فرزند آن حضرت عليه السلام اسماعيل در پشت سرش بود. فرمود: اى داوود خدمت كار مرا كشتى و مالم را گرفتى داوود گفت من او را نكشتم و اموال وى را نگرفتم فرمود: به خدا قسم بر كسى كه خدمت كار مرا كشت و مالم را گرفت نفرين مىكنم گفت من نكشتم ولى رييس پليس من كشت فرمود: آيا به اذن تو بود يا بدون اذن تو؟ گفت: بدون اذن من او را كشت، فرمود: اى اسماعيل برو و او را بكش اسماعيل با شمشير بيرون رفت وى را در همان مجلس كشت سپس اين روايت را نقل كرد كه داوود بن على را نفرين فرمود:وى به اسناد خود از اسماعيل بن جابر نقل مىكند كه وقتى حضرت امام صادق شهادت معلى را شنيد فرمود: به خدا قسم وى داخل بهشت شده است. وليد بن صبيح مىگويد بعد از اينكه داوود بن على گفت: من نكشتم حضرت پرسيد پس كس كشت؟ گفت: سيرانى وى را كشت و سيرانى رييس پليس وى بوده است حضرت فرمود: او را بده تا قصاص كنم جواب داد شما را بر او مسلط كردم مىتوانيد قصاص كنيد وقتى سيرانى را دستگير كردند و براى كشته شدن آماده كردند گفتند: اى مسلمانان! مرا به قتل امر مىكنيد وقتى كشتم مرا به عوض آنها مىكشيد آنگاه سيرانى كشته شد.به همين اسناد از حفص نقل شده كه گفت در زمانى كه به دنبال معلى بن خنيس بودند من بر حضرت امام صادق عليه السلام وارد شدم به من فرمود: اى حفص! من به معلى امر كردم مخالفت دستورم را كرد روزى من به معلى نگاه كردم او را ناراحت و غمگين ديدم گفتم اى معلى به نظر مىرسد كه به ياد اهل و خانواده ات افتادى گفت: بله، گفتم نزديك شو نزديكم شده و به صورتش دست كشيدم گفتم: خود را در كجا مىبينى؟ گفت: خود را در پيش اهل بيت خودم مىبينم و اين زن من است و اين ها فرزندان منند او را واگذاشتم تا از آنها ديدار كند و از وى در پرده شدم تا با اهل خود جمع شود آنگاه به وى گفتم: نزديكم شو نزديكم شد و صورتش را دست كشيدم گفتم: خودت را كجا مىيابى؟ گفت: خودم را در مدينه با تو مىبينم بعد به ايشان گفتم: اى معلى ما سخنانى دارم كه هر كس آنرا نگهدارى كند، خدا او را بر دين و دنياى خود حافظ گرداند، اى معلى! به خاطر سخنان و اسرار، خود را در دست مردم اسير نكنيد كه اگر خواستيد به شما امان دهند و اگر خواستيد شما را بكشند اى معلى! هر كس اسرار ما را كتمان كند خداى تعالى آنرا نورى بين دو چشم وى قرار مىدهد و در بين مردم او را نيرومند مىكند و هر كس اينگونه احاديث ما را فاش سازد نميرد مگر آنكه تيزى سلاح را بچشد يا در زنجير بميرد اى معلى تو كشته خواهى شد آماده باش. ابى بصير مىگويد: وقتى سخن از معلى بن خنيس شد حضرت امام صادق عليه السلام مىفرمود: اى ابا محمد! سخنى را در مورد معلى با تو مىگويم آنرا كتمان كن عرضه داشتم: به چشم فرمود معلى به درجه ما نمى رسد مگر آنكه از داوود بن على بچشد. گفتم از داوود به او چه مىرسد؟ فرمود: او را دستگير مىكند و گردنش را مىزند و بدار مىآويزد.گفتم: انا لله و انا اليه راجعون فرمود: اين در سال آينده واقع خواهد شد وقتى كه داوود بن على والى مدينه شد معلى بن خنيس را خواست و از شيعيان امام صادق پرسيد و گفت: آنها را براى من بنويس گفت: من كسى از شيعيان آن حضرت را نمى شناسم بلكه من كارهاى حضرت را انجام مىدهم و دوستى از آن حضرت نمى شناسم داوود گفت آيا كتمان مىكنى اگر نگويى تو را مىكشم. معلى گفت: آيا به كشته شدن مراتهديد مىكنى به خدا قسم اگر زير قدم من باشند من قدم بر نمى دارم واگر مرا بكشى مرا سعادتمند مىسازى و خود بدبخت مىشوى. و همانطور كه امام صادق عليه السلام فرموده بود شد كه هيچ به وى مهلت نداد.شماره 13 ص 67 سطر 18:طبرسى ره در مجمع مىفرمايد:مراد از ميتة السوء يعنى مرگ بد آنست كه انسان به هنگام مرگ در حالتى بد باشد مثلا در فقر و بيمارى مولم و درد غير قابل علاج و بيماريهايى كه منجر به كفران نعمت و فراموشى ذكر خدا و نيز احوالى كه انسان را از فكر در نفع و ضررش باز مىدارد.شماره 14 ص 68 سطر 2:صاحب مجمع مىفرمايد: علت اينكه حضرت مسيح عليه السلام كلمه ناميده شد زيرا به كلام خدا، بدون پدر رسيد و گفتند: علت تسميه به كلمه آن است كه مردم به واسطه وى هدايت مىشوند چنانكه به كلام خدا هدايت مىشوند. مراد از روح خدا چيست؟در مجمع مىفرمايد: علت اينكه روح خدا ناميده شد آن است كه وى از دم جبرئيل كه در امر خدا در جامع و آستين مريم دميد پديد آمد. و علت اينكه روح را به خدا اضافه مىكنند آن است كه وى از امر خدا ناشى شده است. و نيز گفتند: علت اضافه روح به خدا آنست كه خداى تعالى وى را به خود نسبت داده است تا عظمت مقام وى را برساند چنانكه روزه را به خود منسوب داشته است كه الصوم لى و انا اجزى به. و گاهى به خود دميدن، نيز روح مىگويند. و علت تسميه به روح آن است كه چون وى دين را در مردم زنده مىكند، چنانكه روح حيات را در انسان به ارمغان مىآورد بنابراين وى را روح ناميد زيرا وى پيامبرى است كه مقتداى مردم مىباشد. و گفتند: علت اين تسميه آن است كه چون خداى تعالى بدون جماع يا نطفه وى را زندگى و حيات داد. گفتند معناى روح رحمت است چنانكه درجاى ديگر فرمود: و ايده بروح منه و او را به روح خويش تاييد كرد يعنى به رحمت خود تاييد نمود پس عيسى را رحمت بر مومنين به وى قرار داد.شماره 15 ص 71 سطر 22:اين همه ثواب براى كسى است كه به زيارت علمابرود و در نزد ايشان اندكى بنشيند بنابراين ارزش خود عالم چيست؟ و عالم در چه درجه اى قرار دارد؟ اما علت اين همه ارزش و اهميت در مجالست عالم براى چيست؟ دليل آن اين است كه عبادتى مورد قبول حق تعالى است كه شخص بداند كه چه مىكند و چه كسى را ستايش مىكند و اين بدون شناخت و يقين صورت نمى گيرد. از طرفى حضور در نزد عالم يقين مىآورد و نگاه به علماى ربانى انسان را به ياد آخرت مىاندازد زيرا نفوس جوياى الگو و نمونه، و متمايل به اتصاف به صفات الگوها هستند، انس با عالم باعث تمايل به خدا و يقين به امور اخروى مىگردد و از طرفى نهايت عبادت قرب و نزديكى به خدا و يقين به خداست و اين به بهترين وجه با زيارت عالم تامين مىشود و همانطور كه در روايت آمده چه بسا هزار سال نماز كار يك حضور در نزد عالم را نكند.برادر عزيز توجه كن كه امام تو چگونه به مجالست وهم نشينى تكيه دارد و اوقات خويش را مواظب باش! نظر تربيتى همنشينى والگوگيرى از شخصيت هاى مذهبى امروزه غير قابل انكار است. كلا توجه و الگو تراشى و نمونه دهى براى مردم، كار روزمره حكومت ها در دنياست براى سرگرم كردم مردم هنر پيشه ها و ورزش كاران و ساير اصناف را به مردم تحميل مىكنند. بنابراين همانگونه كه همنشينى با عالم ارزش انسان را بالا مىبرد و وى را به آخرت و خدا نزديك مىكند مجالست و همنشينى با الگوهايى كه از طرف فرهنگ هاى بيگانه و يا خودى به روايت فيلمها و مطبوعات به خورد مردم داده مىشود بايد مورد تامل قرار گيرد. هر لحظه اى كه عفريت ها را بنام هنر پيشه كه از فاسدترين مردم روزگارند بر روح و جان خود مسلط مىكنى بدانكه همانقدر از راه ابديت فاصله گرفته اى و اخلاق و رفتار زشت دنيا طلبانه آنها در تو رخنه كرده كه به زودى از آنهاخلاصى ندارى. بنابراين مسئوليت مومنين در اين عصر در مقابل خود و خانواده و جامعه بسيار سنگين است و دامهاى شياطين گسترده و فراوان است.شماره 16 ص 70 سطر 24:مرحوم مجلسى فرمود: مراد از اينكه علم همراه عمل مىباشد اين است كه در كتاب خدا قران علم با عمل مقرون شده است زيرا فرمود الذين آمنوا و عملوا الصالحات آنانيكه ايمان آورده اند و اعمال صاحل انجام دادند و شناخت و نجات در كتاب حق سبحان مرتبط با آندو قرار داده شده است.بنابراين بعد از علم بايد عمل بيايد و مراد از اينكه علم به عمل مىخواند يعنى علم به عالم ندا مىدهد و او را فرا مىخواند كه بر طبقش عمل كند اگر جوابش داد و عمل كرد قرار مىگيرد و در وى متمكن مىشود و الا از وى رخت بر مىبندد، مراد از رفتن علم آنست كه در وى شك و شبهه پيدا مىشود و يا فراموشى دامنگير وى مىشود و احتمال دارد كه مراد از همراهى علم و عمل اين باشد كه كسى كه در علم كامل باشد به اندازه كمالش از عمل جدا نمى شود چنانكه در بقا علم و كمال يافتن به آن، از عمل جدا نمى شود. پايان كلام مجلسى (اين مساله در علوم تجربى واضح است كه اگر دانشمند فرمود و قضيه اى را كشف كند اگر آنرا پياده كند متوجه ظرايف و نكاتى مىشود و در خاطرش نقش مىبندد و نتايج عملى ديگر و علمى بيشتر عايدش مىگردد در علوم اخلاقى نيز چنين است كه با عمل به علم علاوه آنكه علم در وى متمكن ومستقر مىشود خواص آثار و متفرعات بيشترى برآن علم بار مىشود و عالم علاوه بر عمل به ذوق و چشيدن آن نايل مىشود و در نتيجه علم تعميق مىيابد.)شماره 17 ص 73 سطر 10:على ابن ابراهيم حديثى را به طور مرفوع از حضرت امام صادق عليه السلام نقل كرده است آن حضرت فرمود: دانش پژوهان سه دسته اند ايشان را به شخص وصفات بشناس دسته اى براى نادانى و مراء دانش مىجويند.عده اى براى تكبر و نيرنگ بازى دنبال دانش مىروند.و عده اى براى فهم و عقل دانش پژوهند.آنكه نادان است و مراء مىكند موذى و مرايى است و در مجالس دانشمندان سخن از علم مىگويد و خود را به حلم مىآرايد و لباس خشوع را در بر كرده ولى از ورع عارى است، خداى بينى اش را بشكند و عزم وى را قطع نمايد و طايفه دوم فتنه گر و فريب كار و خدعه گر و چابلوس است بر افراد مثل خودش كبر مىورزد ولى براى ثروتمندان پايين تر از خود فروتنى مىنمايد وى شيرينى و حلواى آنها را مىخورد و دين آنها رااز بين مىبرد خدا چنين شخصى را نابود كند و از بين دانشمندان وى را بردارد.و قسم سوم فقيه و عاقل دردمند ومحزون و شب زنده دار است، لباس عبادت پوشيده در تاريكى شب برخاسته و در حالت ترس از خداى مىهراسد و در حال خشيت خدايرا مىخواند به كار خود مىپردازد و از اهل زمان خود مىترسد و از مطمئن ترين برادران خود وحشت دارد خدا اركان وى را تشديد كند و در روز قيامت امانش را به وى بدهد.شماره 18 ص 73 سطر 22:فرق بين خوف و خشيت چيست؟ در اوصاف الاشراف خواجه آمده است: گر چه اين دولغت به يك معنا هستند ولى ارباب قلوب بين آندو تفاوت مىگذارند خوف دردمندى نفس است از دردهاى متوقع به جهت اينكه مرتكب منهيات شده و در طاعات كوتاهى و تقصير كرده است.و خشيت از ادارك عظمت حق سبحان و هيبت وى و ترس از در حجاب ماندن حاصل مىشود. شيخ بهايى در مورد مراد از خشيت در پنهان و آشكار مىفرمايد:از جهت ابتلا فراوان حرقت مداوم و ملازمت باطاعات و قمع شهوات، آثار و افعال و صفاتى در شخص پيدا مىشود به طورى كه همه شهوات در نزد وى ناپسند شود بسان كسى است كه از عسل مسموم بدش آيد وقتى به آتش خوف همه شهوات بسوزند لاغرى و خشوع و شكستگى در قلب پيدا مىشود وكبر و كينه و حسد از وى زايل مىشود و همت وى به عاقبت امر منعطف مىگردد وبراى غير خدا جايى نمى بيند و كارى جز مراقبه و محاسبه و مجاهده ندارد و احتراز از تضييع لحظات و اوقات و مؤاخذه نفس در خطوه ها و خطرات اوهام مىنمايد ولى ترسى كه اين امور بر آن مترتت نباشد به آن نبايد خوف گفت: بلكه حديث و خطرات اوهام مىنمايد ولى ترسى كه اين امور بر آن مترتت نباشد به آن نبايد خوف گفت: بلكه حديث نفس است و به همين خاطر به بعضى از عرفا گفتند: وقتى از تو پرسيدند آيا از خدا مىترسى؟ از پاسخ دادن بپرهيز زيرا اگر گفتى: نه، كافر مىشوى و اگر گفتى: بله، دروغ گفتى.گويم: باتوجه به معناى آيه بنگر آيا بين علما جاى دارى؟ و كدام علم چنين خصوصيت را به شخص مىدهد كه خشيت براى وى به ارمغان آورد. در بين علوم متعارف و غير آن جستجو كن شايد به نتيجه برسى.19 ص 75 سطر 4:مراد از تصديق كردار گفتار! ! را آن است كه هر كس داراى علم و شناخت ثابت و مستقر است هواى نفس بر او پيروز نمى شود و همانگونه كه معرفت ثابت مستقر، به گفتار و اقرار به زبان مىخواند به كردار و عمل به اركان (يعنى با دست و زبان) نيز مىخواند و دانشمند به اين معنا از خداى تعالى مىهراسد و چنين علمى وى را به طاعت و پيروى قولى و فعلى وادار مىسازد.20 ص 76 سطر 5:شرح حديث: مرحوم مجلسى مىفرمايد: اول آنست كه به اندازه توان، وجود و صفات كمالى و ذاتى و فعلى خداى تعالى را بشناسى، دوم آنكه كارهايى كه خداى براى تو انجام داده بشناسى، نظير اينكه به تو عقل و حواس و توان داده و به تو لطف فرموده است، و انبيا را فرستاد و از راه ايشان برنامه زندگى تو را يعنى كتاب را براى تو نازل كرده است، و نيز ديگر نعمت هاى بزرگش را بدانى. سوم بدانى كه خدا چه چيز از تو خواسته همانرا بخواهى و انجام دهى يا چه چيز را از تو باز داشته آنرا انجام ندهى. و در مورد تو چه مىخواهد اين معرفت و شناخت ازراه ماخذ عقلى و نقلى بدست مىآيد.چهارم آنكه بدانى كه چه چيز تو را از دين بيرون مىكند، مثل پيروى از پيشوايان گمراه و گرفتن دستور العمل از غير اهلش و انكار ضرورى دين و در اين قسم شناخت اصول دين غير از شناخت خدا نيز داخلند.21 ص 86 سطر 3:و نيز حضرت فرمود: الصبر راس الايمان. مرحوم مجلسى مىفرمايد: صبر خود نگهدارى از ناليدن به هنگام حوادث مولمه مىباشد و باعث مىگردد كه باطن انسان از اضطراب و جنب و جوش ساكن شود و زبان رااز شكايت در كشد واعضا و جوارح از حركت هاى غير عادى بپرهيزد. و صبر به صبر بر بلا و برطاعت و بر ترك معصيت و بر بد اخلاقى مردم منشعب مىشود. و اينكه در حديث فرمود كه صبر سر ايمان است در واقع تشبيه فرموده غير محسوس را به محسوس. زيرا انسان در دار حوادث زندگى مىكند و از طرفى مكلف به معامله با مردم و فعل طاعات و ترك منهيات و مشتبهات مىباشد لذا امر بر نفس انسان دشوار است زيرا بايد از اشتهاى خود دست بكشد. پس نيروى ثابت مىخواهد كه در وى وجود داشته و وى را قادر بر نگهدارى از ارتكاب اين امور كند واين نيرو همان صبر است و پر واضح است كه ايمان كامل بلكه اصل ايمان با بقاى صبر باقى مىماند و با فناى صبر از بين مىرود بنابراين صبر در ايمان به منزله سر در جسد است.22 ص 99 سطر 6:بدانكه مذمت دنيا بدون شناخت دنياى مذموم كافى نيست. هر چه كه در آن حظ و بهره و شهرت و لذت دنيايى قبل از مرگ باشد همان در حق تو دنياست، ولى مراد آن نيست كه از هر چه حظ و بهره و نصيبى ببرى دنيا باشد بلكه دنيا سه قسم است: اول آنكه در دنيا باتوست و ثمره آن پس از مرگ نيز با تو همراه مىباشد و آن دانش و عمل است، و اين را از دنياى مذموم و ناپسند نمى شماريم.دوم: مقابل قسم فوق و آن اينكه هر بهره دنيوى بدون آنكه در وى حظ اخروى باشد مثل لذت بردن از معاصى و استفاده از مباحثات اضافه بر مقدار ضرورت و نياز، اين دنياى مذموم است.سوم: متوسط بين آندو به اينكه هر بهره دنيايى كه كمك كار اعمال اخروى باشد از دنيا نيست و اگر انگيزه آن بهره مندى دنيايى تنها باشد ولى به قصد استعانت بر تقوى نباشد همان قسم دوم يعنى دنياى ناپسند است و از زمره دنيا محسوب مىشود.از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود: سر همه گناهان دوستى دنياست مرحوم مجلسى در مرآة مىفرمايد: زيرا خوى هاى زشت در دوستى دنيا پنهان است و همه زشتى هاى شهوت و غضب در ميل به دنياست و خلاصى از دوستى دنيا ممكن نيست مگر آنكه زشتيهاى دنيا و خوبيهاى آخرت شناخته شود و نفس انسانى تصفيه گردد، و قواى شهوى، غضبى تعديل شود.شماره 23 ص 103 سطر 20:آيا فقير و غنى در صورتى كه هر كدام به وظايف خويش عمل كنند، ولى غنى به دليل تمكن مالى خيرات و مبرات بيشترى نمايد در رتبه مساويند، يا آنكه چون آنچه از اعمال كه فقير انجام مىدهد غنى نيز انجام مىدهد و اضافه بر آن خيرات ديگر هم مىنمايد پس غنى افضل باشد؟ روايت على بن ابراهيم از امام صادق عليه السلام كه در آن شكايت فقرا مطرح شده است كه اغنيا به دليل تمكن مالى مىتوانند بنده آزاد كنند و حج نمايند و ساير اعمال بر را انجام دهند ولى ما نمى توانيم قابل توجه است حضرت رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم فرمود كه هر كس صد بار تكبير گويد و صد بار تحميد نمايد و صد بار تسبيح كند بهتر از همه آنهاست، چنانكه تهليل در روز قيامت بهتر از همه آن اعمال است اغنيا با شنيدن آنها تكبير وتهليل و تسبيح و تحميد گفتند حضرت فرمود: ذلك فضل الله يوتيه من يشاء بر طبق اين روايت غنا و غنى افضل است.مرحوم مجلسى مىفرمايد: (224)فقر و غنا سلامتى و بيمارى و عزت و ذلت و شهرت و گمنامى و ساير اين حالات جهات زيادى دارند و به لحاظ اشخاص و احوال وازمنه احكامى متفاوت دارند و تنها خداى تعالى عالم به همه تفاصيل است، ولى چون خداى تعالى به لطف عميم خويش آنچه را كه مصالح عباد در آن است انجام مىدهد لذا بنده بايد همه آنها را به به مولايش واگذار كند وراضى به قضا و صابر بر بلاى وى باشد و نعمت هاى او را شاكر باشد، و لذا حالى را كه عاقبت آنرا نمى داند اختيار نكند بنابراين غنا براى غنى بهتر است و الا مولايش با وى چنين نمى كرد، و فقر براى فقير اصلح است و الا خداى تعالى با وى چنين نمى كرد با اينكه مربى همه اوست. پايان كلام مرحوم مجلسى. رواياتى را مرحوم صاحب عده در اين موضع نقل فرموده است كه فقرا قبل از همه به بهشت مىروند، و اغنيا به خاطر حساب معطل مىمانند، و نيز حتى حضرت سليمان عليه السلام با آن همه جلالت و شان بعد از همه انبيا وارد بهشت مىشود چون سلطنت دنيا داشته است بنابراين اگر ورود به بهشت معيار افضليت باشد دو شخص هم مرتبه كه يكى فقير و ديگر غنى بوده و از جهت طاعات برابر بودند جز آنكه غنى در مبرات ماليه بهتر بوده و فقير در صبر و تحمل شدايد فقر بهتر بوده است فقير زودتر به بهشت مىرسد و غنى دچار حساب و مواقف ديگر مىشود، بله اگر صلاح غنى در غنا بوده به اينكه اگر همان غنى فقيرى مىشده ايمان خود را از دست مىداده است در اين صورت بايد رضا به غنا بدهد اصلح به حال وى همان غنا مىباشد و يا بر عكس در اين سخنى نيست و نيز رضايت به سرنوشت نيز كلام ديگرى است.شماره 24 ص 104 سطر 20در لنالى الاخبار آمده است:كبودى از پوست صفاق شكم حضرت موسى عليه السلام پيدا بود زيرا لاغر شده بود و گوشتهايش آب گشته بود و وى علاوه بر پيامبرى 64 سال حكمران و سلطان بر بنى اسرائيل بوده و خانه و غذايى نداشته است كه به هنگام شب در آن استراحت كند و از آن غذا بخورد بنى اسرائيل به نوبت غذاى وى را تهيه مىكردند. يك روز مردى غذايش را دير آورد، عرضه داشت: پروردگارا! براى من خفت آور است كه اينگونه غذاى من به دست ديگران باشد خداى تعالى به او وحى فرمود: اندوه به خود راه مده! من روزى دوستان خويش را به دست بيكاره هاى خلقم قرار دادم تا ايشان ماجور شوند و سعادتمند گردند.شماره 25 ص 105 سطر 16لنالى الاخبارروزى حضرت عيسى به مادرش گفت اى مادر من از علومى كه خدايم به من آموخت فهميدم كه اين خانه خانه زوال و فناست و خانه آخرت خانه اى است كه هر گز خراب نمى شود مادر! جوابم ده آيا اين دنياى خالى آخرت باقى را نگيرم؟بنابراين هر دو به كوه لبنان رفتند و در آنجا روزه مىگرفتند و شبها را بر پاى مىداشتند واز برگ درختان مىخوردند. و از آب باران مىنوشيدند. مدتى در آنجا ماندند تا آنكه مادر آن حضرت از دنيا رخت بر بست.