عاشقانه ها
خورشيد من بر آى
دل را ز بيخودى سر از خود رميدن است
از بيم مرگ نيست كه سر داده ام فغان
دستم نمى رسد كه دل از سينه بركنم
شامم سيه ترست زگيسوى سركشت
سوى تو اى خلاصه گلزار زندگى
بگرفته آب و رنگ زفيض حضور تو
با اهل درد شرح غم خود نمى كنم
آن را كه لب به دام هوس گشت آشنا
روزى «امين » (87) سزا لب حسرت گزيدن است
جان را هواى زقفس تن پريدن است
بانگ جرس به شوق به منزل رسيدن است
بارى علاج شكر گريبان دريدن است
خورشيد من بر آى كه وقت دميدن است
مرغ نگه در آرزوى پركشيدن است
هر گل در اين چمن كه سزاوار ديدن است
تقدير غصه دل من ناشنيدن است
روزى «امين » (87) سزا لب حسرت گزيدن است
روزى «امين » (87) سزا لب حسرت گزيدن است
محراب جمكران
دلم قرار نمى گيرد از فغان بى تو
ز تلخ كامى دوران نشد دلم فارغ
چو آسمان مه آلوده ام ز تنگ دلى
نسيم صبح نمى آورد ترانه شوق
لب از حكايت شبهاى تار مى بندم
چو شمع كشته ندارم شراره اى به زبان
ز بى دلى و خموشى چو نقش تصويرم
عقيق سرد به زير زبان تشنه نهم
گزارش غم دل را مگر كنم چو «امين »
جدا ز خلق به محراب جمكران بى تو
سپند وار ز كف داده ام عنان بى تو
ز جام عشق لبى تر نكرد، جان بى تو
پر است سينه ام از اندوه گران بى تو
سر بهار ندارند بلبلان بى تو
اگر امان دهدم چشم خون فشان بى تو
نمى زند سخنم آتشى به جان بى تو
نمى گشايدم از بى خودى زبان بى تو
چو يادم آيد از آن شكرين دهان بى تو
جدا ز خلق به محراب جمكران بى تو
جدا ز خلق به محراب جمكران بى تو