ببينيم از نظر روانى انسان چگونه ايمان و آرامش پيدا ميكند
انسان از نظر روانى فطرتا موجودى نا آرام است و اين نا آرامى از جهتى به نفع اوست ولى اگر از حد گذشت موجب زيان او خواهد شد- بنفع اوست از آن جهت كه او را موجودى «پژوهشگر» مىسازد كه دائما در فكر شناخت بيشتر و آگاهى زيادتر است و مىدانيم كه از اسبابهاى بزرگ تكامل انسان همين تمايل او به شناخت بيشتر و آگاهى و علم بيشتر است- و چون جهان گسترده و وسيع است هر چقدر علم و آگاهى او زيادتر شود بيشتر پى به ميزان نا آگاهيها و مجهولات خود مىبرد يعنى هميشه به اين امر واقف است كه آنچه را نمىداند بيشتر از آن است كه ميداند (مگر عدهاى خود خواه و كوتاه نظر كه خيال ميكنند تا چيزى را دانستند همه چيز را مىدانند ولى دانشمندان به اين نكته واقفند كه هر چه انسان معلوماتش زيادتر شود دريچههاى تازهترى از مجهولات به روى او گشوده مىشود) بنا بر اين هميشه در دل او نوعى نا آرامى و نگرانى در باره آن چيزهائى كه ميداند نگران كننده است و همچنين چيزهائى كه آنها را نمىشناسد اما احتمال مىدهد ممكن است نگران كننده باشد وجود دارد و از همين رو به دو خصيصه ديگر خويش (علاوه بر علم) پناه مىآورد كه يكى «هنر» است و ديگرى «مذهب»- در «هنر خويش» هم آن چيزهائى را كه مىشناسد مجسم مىسازد و هم قسمتى از چيزهائى را كه نمىداند اما مىخواهد مطابق ميلش باشد- بنا بر اين هنر انسان گر چه براى آرامش او بوجود آمده و بوسيله او خلق شده اما مىبينيم كه باز نمىتواند نا آرامى او را كاملا مرتفع سازد و همين بقاى نا آرامى است كه در زمان ما بسيارى از هنرمندان را به آرام كردن مصنوعى «دل نا آرام» خويش بوسيله دارو و اعتيادات گوناگون دچار مىسازد اما درد اساسى آنان را كه «درد دل» است شفا نمىدهد.بنا بر اين بشر چارهاى ندارد مگر آنكه به سومين خصيصه فطرى خويش كه «اعتقاد و عقيده» باشد پناه برد و همانست كه براى او توجه به مذهب را بوجود مىآورد و آن عبارت از بينش