جرجى زيدان در بارهى يزيد بن عبد الملك مىنويسد: «از خلفاى هرزه اموى يزيد بن عبد الملك است كه در سال 105 درگذشت و او را خليفه هرزه مىخواندند. يزيد بعد از عمر بن عبد العزيز خليفه شد و به راهى بر خلاف وى رهسپار شد، از ميان زنان حرمسرا به دو كنيزك يكى سلامه و ديگر حبابه متوجه شد و تمام اوقات خود را با آنان مىگذرانيد. روزى حبابه اين شعر را براى وى خواند.ترجمه شعر: «ميان استخوانهاى سينه و گلو آتش عشق چنان افروخته شده كه با هيچ چيز آرام نمىگيرد و خنك نمىشود».يزيد از شنيدن اين شعر چنان به هيجان آمد كه فريادكنان به خيال پرواز افتاد، حبابه گفت نكن، ما به تو كار داريم اى امير مؤمنان، يزيد گفت نه، نه به خدا سوگند الآن پرواز مىكنم، حبابه گفت: مملكت را به دست كه سپارى «يزيد دست حبابه را بوسيده گفت: ملت اسلام و مملكت اسلام را به تو تفويض مىكنم».روزى يزيد با حبابه براى گردش به اطراف رود اردن حركت كرد و همين كه در بزم بادهگسارى نشستند و هر دو از باده ناب سرمست شدند يزيد از روى مستى حبه انگورى به طرف حبابه پرت كرد، دانه انگور در گلوى حبابه ماند و او را خفه كرد. يزيد سه روز تمام لاشه حبابه را بغل گرفته مىبوسيد و گريه ميكرد.سرانجام به اصرار آن جسد گنديده را پس از سه روز از يزيد جدا كرده به خاك سپردند.يزيد با اندوه بسيار به كاخ خود بازگشت و شبى صداى كنيزكى را شنيد كه به مناسبت مرگ حبابه اين شعر را مىخواند: ترجمه شعر: «چگونه از اندوه جان نسپارم كه جاى عزيزم را خالى مىبينم».