در اين بيان، سخن بر سر علم حصولى كه در ظرف مفاهيم صورت مى گيرد، نيست، بلكه علم حضورى انسان به آفريدگارش مطمح نظر است. «منظور از خداشناسى فطرى به معناى شناخت حضورى، آن است كه انسان آن چنان آفريده شده است كه در اعماق قلبش يك رابطهى وجودى با خدا دارد. اگر دل خودش را درست كَندوكاو كند و به عمق قلب خود توجه كامل بنمايد، اين رابطه را مى يابد. نه اين كه مى داند خدايى هست; بلكه رابطهى خود را با خدا مى يابد و به تعبير ديگر مى بيند و شهود مى كند و اين علم حضورى است، يافتن است.»(103)اهميت شناخت حضورى از آن روست كه معرفتى شخصى ارائه مى دهد. توضيح آن كه معرفت هايى كه از طريق استدلال و مفاهيم ذهنى نسبت به خداوند حاصل مى شود، همگى كلى است، شناختى وراى مفاهيم است و به تعبير روايات شناختى غايبانه است. نهايت ثمره اى كه برهان و استدلال و معرفت حصولى به بار مى آورد، آن است كه اثبات مى كند: جهان خالقى دارد; حركت ها مُحرّكِ غيرِ متحرك دارند; ممكنات واجب الوجودى دارند و نظم جهان را ناظمى است. يعنى اين امور كلى دليلى مى شود كه ناظمى در كار است، علت نخستينى وجود دارد، واجب الوجودى هست و مانند آن. اما انسان از اين طريق هرگز با شخص آن مبدأ متعالى آشنا نمى شود و شناخت شخصى نسبت به او حاصل نمى كند.علم حضورىِ انسان به خداوند، مبناى فلسفى محكمى دارد. چنان كه بيان شده است:1) علم عبارت از حضور مجرد براى مجرد است;2) هر معلولى عين ربط و محاط به علت خود است; 3) معلول مجرد نزد علت مجرد خودش حضور دارد;4) نفس انسانى امرى مجرد از ماده است; پس نفس انسان نزد خداى متعال كه مبدأ آفرينش اوست، حضور دارد و از اين رو، به مقدار سعهى وجودى خود از علم حضورى به آن مبدأ متعالى برخوردار است.در عرفان نيز غايت همه سير و سلوك ها شكوفا كردن و بارور نمودن علم حضورى است، به گونه اى كه انسان خداوند را ظاهرتر از هر امر ديگرى مشاهده كند و به جايى رسد كه جز او چيزى نبيند.از آيات فراوانى مى توان وجود چنين شناخت و آگاهى حضوريى را استفاده كرد.