سرشت انسان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سرشت انسان - نسخه متنی

علی شیروانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

2ـ فطرى بودن حب به كمال مطلق

در برخى موارد، سخن از فطرت كمال جويى و كمال خواهى انسان است و تبيين مى شود كه انسان كمال مطلق را مى طلبد نه كمال مقيد و محدود را. آدمى به علم مطلق، قدرت مطلق، جمال مطلق و در يك كلمه، به كمال مطلق دل بسته است و چون كمال مطلق همان خداى متعال است; پس در وجود هر انسانى حبّ و عشق به خداى متعال مغروس است.

چنان كه ملاحظه مى شود، اين امر جزء گرايش هاى فطرى، نه شناخت هاى فطرى است، اگر چه ممكن است ميان حب به كمال مطلق و علم و اذعان به آن ملازمه برقرار ساخت، اما بر فرض صحت اين ملازمه باز، لازم (= شناخت) غير از ملزوم (= گرايش و حبّ) است.

گاهى گمان مى شود سخن پل تيليخ(104) دربارهى دلبستگى نهايى (ultimate concern) همان سخن عرفاى مسلمان است كه مى گويند: كمال مطلق، دلبستگى نهايى انسان است. اما حقيقت آن است كه سخن تيليخ چيز ديگرى است. به عقيدهى تيليخ هر انسانى يك دلبستگى نهايى دارد; يعنى در ميان امورى كه بدان تعلق خاطر دارد يكى در اوج است و او حاضر است براى حفظ آن يا رسيدن به آن همهى محبوب هاى ديگرش را فدا كند. اين غايت قصوى و متعلق دلبستگى واپسين انسان، به خداى او بدل مى گردد. حال، اگر متعلق دلبستگى واپسين انسان، واقعاً واپسين و نهايى باشد، ايمان او ايمان صادقانه خواهد بود، اما اگر متعلق دلبستگى واپسين انسان، واقعاً واپسين و نهايى نباشد، بلكه متناهى، فانى و نسبى باشد; مثل منزلت اجتماعى، محبوبيت جهانى، ثروت و مانند آن، در اين صورت ايمان او ايمان بت پرستانه خواهد بود.(105)

اما عرفا و فلاسفه بر اين عقيده اند كه متعلق دلبستگى نهايى انسان، همواره كمال مطلق است و انسان جز او را نمى خواهد و از اين رو، انسان ذاتاً خدا را دوست مى دارد و به او عشق مىورزد. فرق است ميان آن كه بگوييم هر چه را انسان بيش از هر چيز ديگر دوست بدارد، خداى اوست (تيليخ)، و اين كه بگوييم: انسان، خدا (= كمال مطلق) را بيش از هر چيز ديگرى دوست دارد (سخن عرفاى مسلمان). نهايت چيزى كه هست اين كه انسان گاهى خطاى در تطبيق مى كند و كمال مطلق را بر امورى كه كمال نسبى هستند، منطبق مى سازد.

امام خمينى در اين باره مى نويسد:

«در تشخيص كمال و آن كه كمال در چيست و محبوب و معشوق در كجاست، مردم كمال اختلاف را دارند. هر يك معشوق خود را در چيزى يافته و گمان كرده و كعبهى آمال خود را در چيزى توهم كرده و متوجه به آن شده است و از دل و جان آن را خواهان است.

اهل دنيا و زخارف آن، كمال را در دارايى گمان كردند و معشوق خود را در آن يافتند و از جان و دل در راه تحصيل آن خدمت عاشقانه كنند و هر يك در هر رشته هستند و حب به هر چه دارند، چون آن را كمال دانند، بدان متوجهند و همين طور اهل علوم و صنايع، هر يك به سعهى دماغ خود، چيزى را كمال دانند و آن را معشوق خود پندارند. و اهل آخرت و ذكر و فكر، غير آن را. بالجمله تمام آن ها متوجه به كمالند و چون آن را در موجودى يا موهومى تشخيص دادند، با آن عشق بازى كنند.

ولى ببايد دانست كه با همه وصف، هيچ يك از آن ها عشقشان و محبتشان راجع به آنچه گمان كردند، نيست و معشوق آن ها و كعبهى آمال آن ها آنچه را توهم كردند، نمى باشد; زيرا كه هر كس به فطرت خود رجوع كند، مى يابد كه قلبش به هرچه متوجه است، اگر مرتبهى بالاترين از آن را بيابد، فوراً قلب از اولى منصرف گردد و به ديگرى كه كامل تر است، متوجه شود، و وقتى به كامل تر رسيد به اكمل از آن متوجه گردد. بلكه آتش عشق و سفر و اشتياق روز افزون گردد و قلب در هيچ مرتبه از مراتب و در هيچ حدى از حدود رحل اقامت نيندازد... پس اين نور فطرت ما را هدايت كرد به اين كه تمام قلوب سلسلهى بشر، از قاره نشينان اقصى بلاد افريقا تا اهل ممالك متمدنهى عالم و از طبيعيين و ماديين گرفته يا اهل ملل و نحل، بالفطره شطر قلوبشان متوجه به كمالى است كه نقصى ندارد و عاشق جمال و كمالى هستند كه عيب ندارد و علمى كه جهل در او نباشد و قدرت و سلطنتى كه عجز همراه آن نباشد، حياتى كه موت نداشته باشد و بالاخره كمال مطلق، معشوق همه است. تمام موجودات و عائلهى بشرى با زبان فصيح، يك دل و يك جهت گويند: ما عاشق كمال مطلق هستيم، ما حب به جمال و جلال مطلق داريم، ما طالب قدرت مطلقه و علم مطلق هستيم.»(106)

در اين جا ممكن است اين اشكال مطرح شود كه در مسئلهى حب به كمال مطلق گفته مى شود; انسان علم مطلق، قدرت مطلق و مانند آن را دوست دارد و مشتاق به آن است و مى خواهد عالم مطلق و قادر مطلق باشد و در هر درجه اى از علم و قدرت باشد، بالاتر از آن را مى خواهد و آنگاه نتيجه گرفته مى شود كه پس بايد كمال مطلق در خارج ـ به عنوان موجودى مستقل و جدا از من ـ وجود داشته باشد. بين آن مقدمه و اين نتيجه چه رابطه اى است؟ اين كه من مى خواهم عالم مطلق باشم، چگونه اثبات مى كند من عالم مطلقى را كه جداى از منِ موجود است، دوست دارم. حب انسان نسبت به دارايى ها و كمالات خودش آيا مستلزم حب او نسبت به دارايى ها و كمال هاى موجود مستقل از اوست؟ انسان حب به چه چيزى دارد؟ آيا حب به اين دارد كه خودش كامل مطلق شود، يا آن كه حبّ به كسى دارد كه كامل مطلق هست؟

پاسخ آن است كه انسان كمال مطلق را مى خواهد، چه مستقل از او و چه در وجود او. اما پر واضح است كه اين موجود ضعيف جز در صورت اتصال و فنا در آن منبع بى كران نمى تواند به كمال مطلق برسد. در واقع همهى تلاش هاى انسان به سوى كمال مطلق است: «يَا أَيُّها الانسانُ إِنَّك كَادحٌ الى رَبِّك كَدْحاً فَمُلاقيهِ.»(107)(انشقاق / 6) انسان با رنج و تعب به سوى كمال مطلق مى شتابد، اما چه بسيارند كسانى كه سراب را آب مى انگارند و سعى خود را بيهوده مى يابند. حاصل آن كه مآل اين دو امر به يك چيز است و انسان با فناى در ذات كامل مطلق، خود به گونه اى كامل مطلق مى گردد.

/ 136