مقدمهى اول استدلال ناتمام است; هم در گذشته و هم در زمان حال كسانى وجود داشته و دارند كه فاقد هر اعتقادى به وجود خدا هستند.لاك يادآور مى شود كه دريانوردان روزگار ما (سدهى هجدهم ميلادى) اقوام و قبايل بدويى را كشف كرده اند كه اصلا تصورى از وجود خدا ندارند.
پاسخ:
متكلمان مسيحى، سه پاسخ به اين اشكال داده اند:1ـ فطرى بودن يك اعتقاد، دو معنا مى تواند داشته باشد: الف) اين كه در هر انسانى هنگام تولد، بالفعل اين اعتقاد وجود داشته باشد.ب) در هر انسانى هنگام تولد، بالقوه اين اعتقاد وجود دارد و با گذشت زمان و در شرايط مناسب به فعليت مى رسد.مقصود ما از فطرى بودن اعتقاد به وجود خدا، معناى دوم است حال آن كه، معترض معناى نخست را نيز در نظر داشته است.وجه تمايز انديشه هاى فطرى ـ به معناى دوم آن ـ با انديشه هاى غيرفطرى در آن است كه اين گونه انديشه ها براى آن كه به فعليت برسند، نياز به تعليم و تربيت و تلقين ندارند; به عبارت ديگر، اكتسابى نيستند. البته اين امر، هيچ منافاتى با آن ندارد كه فعليت يافتن انديشه هاى فطرى نيازمند برخورد با پاره اى از واقعيت ها و حوادثِ بيرونى يا درونى باشد; به عنوان مثال و براى تقريب به ذهن، ميل جنسى(206) در انسان يك امر اكتسابى نيست و از بيرون به وجود انسان وارد نمى شود; در عين حال فعليت يافتن آن نيازمند گذشت زمان و مواجه شدن با برخى حوادث و صحنه هاست.نتيجه آن كه در وجود همهى انسان ها، اعتقاد به وجود خدا به صورت بالقوه سرشته شده است كه در شرايط خاصى به فعليت مى رسد. انسان هاى اوليه اى كه اعتقاد به وجود خدا نداشته اند، مانند مردان و زنانى هستند كه در طول عمرشان جنس مخالف را نديده اند، يعنى با حوادثى كه آن امر بالقوه را به فعليت برساند، مواجه نشده اند.دربارهى اين پاسخ گفته اند: براى اين كه ادعاى شما; يعنى آنچه در پاسخ اول ذكر شد، آزمون پذير باشد، بايد دقيقاً آن حوادث ـ يعنى حوادثى كه اگر انسانى با آن مواجه شود اعتقاد به وجود خدا، در او از قوه به فعليت مى رسد ـ مشخص و معين شود; زيرا تنها در اين صورت است كه مى توان صدق و كذب مدعاى فوق را با محك آزمون و تجربه سنجيد، در غير اين صورت، در بارهى هر انسانِ كافرى مى توان ادعا كرد كه او با آن حوادث خاصى كه فطرت اعتقاد به خدا را به فعليت مى رساند، مواجه نشده است; به عبارت ديگر، چه حوادثى است كه هر انسانى در صورت مواجه شدن با آن ها، به وجود خدا اذعان مى كند؟در اين باره تلاش هايى صورت گرفته است; از جمله تننت (f.r.tennant) كه از فيلسوفان سدهى بيستم است، در كتاب «كلام فلسفى» (philosophycal theology) مى گويد: در جهان هستى شش نوع تطابق وجود دارد كه مواجهه و توجه به آن انسان را به وجود خدا معتقد مى سازد: 1ـ جهان مستعد پديد آمدن موجودات زيستى است.2ـ جهان مستعد موجود ماندن موجودات زيستى است.3ـ جهان مستعد ژرف كاوى هاى عقل بشر است و بشر مايل به ژرف كارى عقلى است.4ـ جهان مستعد ارضاى خواسته هاى زيبايى شناختى بشر است.5ـ جهان مستعد استكمال اخلاقى بشر است.6ـ جهان رو به پيشرفت است.(207)برخى نيز گفته اند: آن پديده اى كه اعتقاد به خدا را در آدمى بالفعل مى سازد، وجدان اخلاقى است. بسيار اتفاق افتاده است كه انسان در حال دروغ گفتن است و همان هنگام ندايى از درون خود مى شنود كه «دروغ نگو» و در عين حال با اين نداى درونى مخالفت مى كند و دروغ مى گويد. وقتى انسان اين حالت را تجربه كند، به وجود خدا معتقد مى گردد; زيرا مى داند كه نهى كننده كسى غير از اوست.(208)2ـ پاسخ دومى كه به اين اشكال داده شده، آن است كه اقوام و قبايلى كه اعتقادى به وجود خدا نداشته اند، با وقايع و حوادث لازم مواجه شده اند، اما فطرت آنان در اثر گناه، آلوده و محجوب شده و ظهور و بروز نيافته است.در اين باره نيز گفته اند: اين ادعا آزمون پذير نيست و تنها در صورتى صدق و كذب آن را مى توان مورد بررسى قرار داد كه كاملا مشخص شود چه گناهانى و چه مقدار از آن گناهان مانع از فعليت يافتن اعتقاد فطرى انسان به وجود خدا مى شود.3 ـ گروهى نيز در پاسخ گفته اند: دليلى بر اين امر وجود ندارد كه افراد نام برده هيچ اعتقادى به وجود خدا ندارند; بلكه ممكن است اعتقاد به وجود خدا در ايشان آن قدر ضعيف و سست باشد كه ظهور و بروز محسوسى نداشته باشد.اين پاسخ نيز با همان اشكالى كه بر پاسخ دوم بيان شد، مواجه شده است; يعنى مرز ميان اعتقاد به خدا و عدم اعتقاد به خدا معين نشده است و از اين رو، نمى توان تعيين كرد كدام انسان مؤمن و كدام انسان كافر است. تا وقتى اين مرز مشخص نشده است، هر گونه ادعايى نسبت به معتقد بودن انسان ها به خدا و اين كه اين اعتقاد در برخى قوى و در برخى ضعيف است، آزمون ناپذير خواهد بود.