اشكال اول كه بر روايت هاى پيشين نيز وارد شده، اين است كه هم در گذشته و هم در حال انسان هايى بوده اند كه اعتقادى به وجود خدا نداشته اند; بنابراين، مقدمهى نخست استدلال ناتمام است.
پاسخ به اشكال اول:
جويس كه خود به اين اشكال توجه داشت، در پاسخ به آن مى گويد: «الفاظ و ظواهر كلمات را نمى توان ملاك عدم اعتقاد به خدا دانست. آنان كه در لفظ منكر وجود خدا هستند، در عمل به خدا باور دارند; به عنوان مثال، انسان هايى كه در لفظ و بر حسب ظاهر، وجود جهان خارج را انكار مى كردند، در عمل مانند كسانى رفتار مى كردند كه به وجود جهان خارج يقين دارند. اين گونه ترديدها در سطح ظاهر شعور انسان است و به عمق جان انسان نفوذ نكرده است.»(219)راسل نيز اين سخن را تأييد كرده است كه اعتقادها و باورهاى افراد را نبايد از روى گفته ها و اظهارات آنان باز شناخت; تنها چيزى كه محك اعتقاد افراد است، عمل آن ها هنگام شدايد و مصائب است.(220)
اشكال دوم:
مقدمهى چهارم برهان جويس مخدوش است. جويس معتقد است كه همه يا اكثريت معتقدان به خدا به مدد عقل و استدلال به اين اعتقاد دست يافته اند; در حالى كه حتى الاهيون پذيرفته اند كه سائق انسان ها به اين اعتقاد كم تر نيروى عقل و انديشه بوده است. به نظر مى رسد كه شواهد فراوانى وجود دارد كه نشان مى دهد اكثريت انسان ها به مدد القا و تلقين سنتى، اعتقاد به وجود خدا پيدا مى كنند.جويس مى گويد: گرايش ها و تمايلات طبيعى انسان، بيش تر به انكار اعتقاد به وجود خدا سوق مى دهد تا اقرار به وجود او; كه اين نظر كاملا مشكوك است.(221)