انسان از نگاه ماركسيسم - سرشت انسان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سرشت انسان - نسخه متنی

علی شیروانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

انسان از نگاه ماركسيسم

در اين ديدگاه، نظريه هاى معارض متعددى وجود دارد; به عنوان مثال در ماركسيسم چيزى به نام ماهيت انسانىِ ثابت وجود ندارد; هم چنين افعال، انفعالات، آرا و نظرها، خلقوخوى ها، احساسات و عواطف و رفتار فردى و اجتماعى انسان، همگى نتايج و مظاهرِ اوضاع و احوالِ جامعه و مخصوصاً انعكاس ويژگى هاى اقتصادى جامعه هستند و فرد انسانى محصول جامعه و تاريخ است.(3) ماركس در مقدمهى كتاب خود به نام «نقد اقتصاد سياسى» چكيده اى از دريافت هاى كلى جامعه شناختى خود را اين گونه شرح مى دهد:

«اين است به طور خلاصه آن نتايجى كه من گرفتم و از آن پس راهنماى من در مطالعات بعدى شد. آدميان در توليد اجتماعى هستى خويش، روابطى معين، ضرورى و مستقل از ارادهى خود پديد مى آورند... به طور كلى توسعهى زندگانى اجتماعى، سياسى و فكرى زير سلطهى شيوهى توليد زندگانى مادى قرار دارد. آگاهى آدميان نيست كه تعيين كنندهى هستى آن هاست; بر عكس، اين هستى اجتماعى آدميان است كه آگاهى آنان را تعيين مى كند.»(4)

در اين ديدگاه، «فرد خود فقط جزئى از كل اجتماع، عضوى از نوع بشر و به قول ماركس يك «موجود ژنريك» ]= موجود نوعى [است. فرد هنگامى حد كمال موجوديت خود را تحقق مى بخشد كه خويشتن را با مجموعه وفق دهد. در اين جا مكتب ماركس به صورت يك ضد شخص گرايى مطلق جلوه گر مى شود.»(5)

از سوى ديگر، ماركسيسم انسان و تاريخ را يكسره محصول كار و وضع طبقاتى مى داند. در اين انسان شناسى كه مبتنى بر كار است، اساساً كار، آفريننده و خلاق است. كار، انسان را مى سازد; كار، تاريخ را به وجود آورده و شكل داده است. مقصود از كار، كار عملى و كار اجتماعىِ عينى است. اگر از ماركسيسم پرسيده شود: چه چيز انسان را انسان كرده است؟ مى گويد: كار. انسان با كارِ خودش انسان شد، نه با چيز ديگر. از نظر اين مكتب، انسان در ابتدا چيزى نيست. انسانِ نوعى، يك انسان انتزاعى است. هر كسى كه از مادر متولد مى شود، «هيچ» است و همه چيز را كار به او مى دهد. علاقه ها، محبت ها، گرايش ها، بينش ها، شناخت ها و همهى آنچه شخصيت انسان را شكل مى دهد، محصول كارِ اوست، حتى وجدان انسان را نيز كار او به او مى دهد. طبق آموزهى ماركسيسم، انسان در هر طبقه اى كه باشد و هر نوع كارى كه داشته باشد، جبراً وجدانش تابع وضع طبقاتى و نوع كار او مى شود.

شخصيت يا خود انسان، پس از آن كه در طى فرايند كار متولد شد، شؤون و اقسام مختلفى مى يابد. به اعتقاد ماركسيست ها، خودِ پليد در انسان كه بايد با او مبارزه كرد، همان خود اختصاصى است و خود شريف در انسان، همان خود اشتراكى است.

مى گويند: دورانى بر بشر گذشته است كه در آن مالكيت نبوده و به همين جهت من و مايى در كار نبوده است; همهى خودها يك خود بوده اند و آن خودِ بشرى است. با آمدنِ مالكيت خصوصى اين يگانگى و وحدت به هم خورد و خودِ فردى بهوجود آمد. آن خودى كه بايد با او مبارزه كرد، خود فردى و اختصاصى است.(6)

اين نوع انسان شناسى، نتايج كلامى ـ اخلاقى باطلى در پى دارد كه بنيان دين و اخلاق را فرو مى پاشد; بنابراين، انسان شناسى، ارزش ها و باورهاى آدمى در حكم روبنا و يكسره محصول نحوهى خاصى از معيشت و وضعيت طبقاتى هستند، از اين رو اگر زيربنا تغيير كند، آن ها نيز دستخوش دگرگونى و تحول خواهند شد، تا آن جا كه اين تحول مى تواند به مثابه يك علت تام عمل كند و بدون تمسك به هيچ گونه دليل معرفتى، خداوند را از صحنهى زندگى آدميان بيرون براند و انسان ها را از خداوند بى نياز سازد.(7)

/ 136